×عاح..ازش خوشم نمیاد..
لینو خیلی رک نظرشو اعلام کرد و هیچ اهمیتی نداد که اون پسر حتی صداشو بشنوه.
ته یونگ ازش پرسید:×فکر کردم نمیاین.!؟
×بخاطر شما اومدم.. وگرنه این دراز بی خاصیت چی داره؟
ته یونگ جا خورد و فلیکس از لحن رک و بی پروا لینو به وجد اومد.
جیسونگ به این رفتار ها کمی عادت داشت.
اونم به لطف دوستش.
ولی نه در این حد!
جیسونگ هم از دیدنش خیلی خوشحال شده بود و به کل هیونجین از ذهنش پاک شده بود.
البته اگ اون تیکه که به فلیکس و لینو حسودی کرده بود رو نادیده میگرفت خوب بود.
یونجون با کیف دستی سفید فلیکس برگشت و تقریبا اونو روی پاهاش پرت کرد.
برق لبش رو تمدید کرد و متوجه نگاه های ریز هیونجین شد.
گوشیش رو برداشت و به ته یونگ پیام داد:{میخوام با هیونجین تنها باشم..لطفا ی جوری نگهش دار..}
ته یونگ با خنده براش تایپ کرد:
{باشه ولی ی توضیح بهم بدهکاری}
{باشه}
عینکش رو به چشم هاش زد و بلند شد.
سمت هیونجین رفت و گفت:+میخوام با مگی قدم بزنم
_میتونم منم بیام؟
فلیکس که کلا قصدش همین بود سرشو به نشانه موافقت تکون داد.
از گوشه چشم دید که یونجون میخواست بلند شه و ته یونگ دستشو کشید.
وقتی از اونجا دور شدن فلیکس وایستاد و عینکشو توی جیب شلوارکش گذاشت.
نگاه هیونجین به پاهای سفید و لاغرش کشیده شد و گفت:_زیبا تر از قبل
مگی رو گذاشت روی چمنا و به اون پسر قد کوتاه که به زور به سینش میرسید، نزدیک شد.
موهاش رو لمس کرد و گفت:_هرچی مربوط به توعه..به طرز عجیبی زیبا و کیوته
فلیکس طاقت نیورد و مچ دستشو گرفت.
دستشو سمت کمرش هدایت کرد و هیونجین هم فورا دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد.
موهای هیونجین رو زد کنار و دستاش رو دور گردن کشیدش حلقه کرد.
هیونجین از زیر باسنش گرفت و بلندش کرد تا صورتاشون رو به روی هم قرار بگیرن.
فلیکس بینیشو به بینی تقریبا بزرگ هیونجین مالید و لباشو سمت لبای بزرگش برد.+دوست دارم ببوسمشون
_منم همینطور انجل
لباشو به لبای فلیکس رسوند و محکم بوسید.
مزه آلبالو میدادن و هیونجین دلش میخواست بیشتر و بیشتر اون لب ها رو مزه کنه.
فلیکس همیشه فکر میکرد یونجون توی بوسه بهترینه ولی با امتحان کردن لب های هیونجین نظرش عوض شد.
لب های بزرگش بهش اجازه تنفس نمیدادن و تند و تند لباشو میمکیدن.
نفس های فلیکس تند شده بود و دستاش شونه های پهن هیونجین رو فشار میدادن.
اون واقعا بهترین بوسه عمرش بود.
تو همچین مکانی خوشگلی، لب های هیون روی لباش و دستاش که زیر باسنش حلقه شده بودن قطعا خود بهشت بود.
با صدای میو کردن مگی به خودشون اومدن از همدیگه جدا شدن.
هیونجین بعد از بوسه ای که کنار چشمش گذاشت، گذاشتش پایین و اون پسر به سرعت مگی رو برداشت و جوری بغل کرد که صورتش دیده نشه.
هیونجین از خجالت فلیکس به خنده اومد و گفت:_خجالتی کیوت
فلیکس لب هایی که تا چند دقیقه پیش در حصار لب های هیونجین بودن رو گاز گرفت و قبل از اینکه بتونه چیزی بگه صدای لینو به گوششون خورد.
×عااا نزدیکین..زودتر بیاین ناهار آماده شده
با شنیدن صدای لینو کمی ترسید که نکنه اونارو دیده باشه؟
ولی مهم نبود که نه؟
خداروشکر لینو سرش توی کارای خودش بود و داداشش هیچ اهمیتی براش نداشت.
تایم ناهار نگاه های پر حرص یونجون روی فلیکس بود و خنده های هیونجین و فلیکس که حسابی روی اعصاب یونجون بود.
بعدش قرار شد به اسرار نیکی برن توی رودخونه ای که اونجا بود.
البته که فلیکس و پاپاش از این کار متنفر بودن ولی هردوشون بخاطر فکر های منحرفانشون مجبور شدن لباساشونو در بیارن.
فلیکس میدونست جیسونگ از آب میترسه ولی بهش قول داده بود حواسش بهش هست و بلاخره اون پسر هم راضی شد.
تمام مدت یونجون و هیونجین با عصبانیت به بدن زیبای فلیکس چشم دوخته بودن و لینویی که با لبخند به بدن سنجاب کوچولوی ظریفش خیره شده بود.
ته یونگ و جهیون هم معلوم نبود کجا غیب شدن!
همه چی از اونجایی شروع شد که نیکی آبی روی فلیکس پاشید و جنگ بین اونا شروع شد.
خب..هیونجین و یونجون هم که طرف فلیکس بودن و لینو و جیسونگ بی طرف!
عجیب بود که فلیکس با نیکی دعوا نداشت و با خنده و شوخی سر به سرش میذاشت.
شایدم چون داداش کوچولو هیون بود؟...............
'جیسونگ'
تا زانوهام توی آب بودم و دیگه جرئت نداشتم از اون جلوتر برم.
لینو هم انگار جنگ رو به روش رو جالب میدید با پوزخند مشغول تماشا بود و اصلا نمیدونست چه آشوبی توی دلم به پا کرده.
لعنت به بدن برنزه و ورزیدش!
دستمو کشید و با ترس شونشون چنگ زدم.×هی هی.. چیزی نیست من اینجام
×لطفا بزار برم..
آب رو تا گردنم حس میکردم و حس خفگی بهم دست میداد.
×من اینجام کوچولو چیزی نمیشه
بغض کردم و دلم میخواست همونجا گریه کنم.
×ببخشید..هی.. گریه نکن..الان میبرمت بیرون باشه؟
وقتی ماهی ای رو لای انگشتام حس کردم چسبیدم بهش و با گریه گفتم:
×لطفا منو ببر بیرون
از آب خارج شدیم و حوله ای از توی ساک مشکی رنگ در آورد.
دورم پیچید و دستی به موهام کشید.×خوب شدی کوچولو؟
آروم سری تکون دادم و به هیون و فلیکس که به نظر خوشحال میومدن خیره شدم.
×متاسفم که داداشم دوست نداره
×متاسف نباش..منم حسی بهش ندارم..فقط بهش نیاز دارم میدونی؟
×نیاز؟
سکوت کردم و ترجیح دادم فعلا بهش چیزی نگم.
لینو هم پیگیر نشد و با پرسیدن طعم نوشیدنی مورد علاقم بحث رو عوض کرد.............
YOU ARE READING
𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬
Fanfiction¬𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦=𝘏𝘺𝘶𝘯𝘭𝘪𝘹_𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 ¬𝘎𝘢𝘯𝘦𝘳=𝘚𝘮𝘶𝘵_𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 '''''''''''''''''''''''''''''''''""""""""" ¬اگه میدونست قراره چه بلایی سر قلبش بیاد هیچوقت پا به اون خونه لعنتی نمیزاشت¬ '''''''''''''''''''''''''''''''''"""""...