+کاری باهام دارید آقای هوانگ؟
_هیونجین صدام کن
+اوه.. ولی شما 15 سال ازم بزرگترین!
_اینطوری راحت ترم
فلیکس ذوق زده سری تکون داد.
هیونجین نگاهی به تخت کرد و گفت:_میتونم بشینم؟
فلیکس پاهای دراز شدش که به شدت هیونجین رو وسوسه میکردن لمسشون کنه، جمع کرد و گفت:
+حتما
کنار اون عروسک کوچولو نشست و نگاهی به موهای روشنش کرد.
_عاخ..یکی از گیره هات باز شدن که سوویتی
موهاش رو مرتب زد کنار و دوباره گیره رو به موهاش زد.
فلیکس تند تند نفس میکشید و هیونجین متوجه شده بود چقدر اون پسر حساسه و زود واکنش نشون میده.
گونشو لمس کرد و به وضوح لرزیدنش رو حس کرد.
دلش میخواست همون لحظه اون لب های کوچیک و قرمز رو ببوسه.
فلیکس هم دقیقا داشت به همین فکر میکرد و لعنت!
چقدر لب های هیونجین سکسی بودن.
ولی نباید این کارو میکرد.
محض رضای خدا..!!!!
اون دوست پسر داشت!
مهم تر از همه هیونجین به اون تعلق نداشت!
تو همین فکرا بود که در باز شد و تونست قیافه یونجون رو ببینه که لبخندش تبدیل به اخم شد.
قطعا تو وضع خوبی نبودن.
هیونجینی که کنارش نشسته بود و دستش روی گونه فلیکس و فلیکسی که پاهای زیباش توی دید هیونجین بودن و صورتش زیادی به صورت هیونجین نزدیک بود..
فلیکس سریع پتو رو روی پاهاش انداخت و هیونجین بعد از زدن یک نیشخند اونجارو ترک کرد.×داشتین چیکار میکردین؟
+هیچی..
×پس میشه توضیح بدی تو اتاقت چیکار میکرد؟
+میتونی از خودش بپرسی؟
و با لحن تمسخری گفت:
+البته اگ جرئتشو داشته باشی
×بهتره توضیح بدی چطوری انقدر نزدیک بهش نشسته بودی و حتی تلاش نکردی پاهاتو بپوشونی
+واقعا حوصله بحث ندارم یون..من همینطوری ام..ازادانه لباس میپوشم و به نظر توهم کاری ندارم
هولش داد و از کنارش رد شد.
................
تقریبا پنج روزی میشد که نه مدرسه رفته بود و نه سر کارش!
به لطف فلیکس حسابی تنبل شده بود و همش بخور و بخواب.
البته مجبور بود نره مدرسه تا مامان باباش فعلا پیداش نکنن و به معلم خصوصی که هر روز میومد هم عادت نداشت.
حتی به خوش گذرونی های فلیکس هم عادت نداشت.
اینکه اون پسر همش بیرون بود و گاهی تا نصف شب هم نمیومد خونه!
عجیب دلش برای اون پسر مرموز و ساکت تنگ شده بود..
آره منظورش لینو بود!...............
کل هفتش شده بود دعوا و دعوا!
مدام با یونجون دعوا داشت و بعدش خودش پشیمون میشد و عذرخواهی میکرد.
نمیدونست چ مرگش شده فقط دیگ نمیتونست به یونجون شریک 2 سالش به چشم یک پارتنر نگاه کنه!
دیگ حتی وقتی لمسش میکرد پسش میزد و بهونه میورد.
همش هم تقصیر هوانگ هیونجین بود!
بازم مثل روزای قبل یونجون بود که اومده بود پیشش و حالا در حال تلاش برای در آوردن لباسای فلیکس بود که با صدای بلند فلیکس مواجه شد.
YOU ARE READING
𝘚𝘸𝘦𝘦𝘵 𝘗𝘳𝘰𝘣𝘭𝘦𝘮¬
Fanfiction¬𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦=𝘏𝘺𝘶𝘯𝘭𝘪𝘹_𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨 ¬𝘎𝘢𝘯𝘦𝘳=𝘚𝘮𝘶𝘵_𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘓𝘪𝘧𝘦 '''''''''''''''''''''''''''''''''""""""""" ¬اگه میدونست قراره چه بلایی سر قلبش بیاد هیچوقت پا به اون خونه لعنتی نمیزاشت¬ '''''''''''''''''''''''''''''''''"""""...