~part 01

482 87 19
                                    

~قبل از هر چیز؛
"تازه وارد" اولین داستانیه که نوشتم،
خیلی کوچک و نپخته ست، اگه ایراد و نقصی دیدین ، به زیبایی خودتون ببخشید :»💞
درسته ۱۷ پارته ولی واقعا هر پارت خیلی کوتاهه و زود تموم میشه .
ممنون که وقت میذارید بخونین
" تازه وارد " کوچک من رو:) ❤
و اینکه من فایل پی دی اف فیکشن رو داخل چنل گذاشتم و یه سری ادیت ها انجام شده،
اگه مایلید پی دی اف رو دانلود کنین به این چنل سر بزنین :
@myblueplanet

                             ******                         

بالحن ملتمسانه ای رو به پدرش گفت:
یعنی می خواید بگید هیچ راه دیگه ای وجود نداره که من ریاست رو به عهده نگیرم؟


صبر پدرش به سر رسیده بود. این چندمین بار بود که داشت به پسر بی تجربش این حرفارو میزد؟ دهمین بار؟ صدمین بار؟


اون از دوران بچگی پسرکش بار ها و بارها بهش گفته بود یه روزی تو باید این شرکتو اداره کنی ولی اون هیچ وقت تو رویاهاشم خودش رو پشت میز ریاست نمی دید .

هووفی از روی حرص کشید و سعی کرد صداشو بالا نبره. دست گرمش رو گذاشت رو دست سفید و ظریف پسرش و
پدرانه ازش خواهش کرد :
پسرم ، بکهیون من ، تو تنها پسر منی !
تنها پسر بیون مین یونگ بزرگی
تو وارث این شرکتی !
ازت خواهش میکنم تو این روزای آخر، انقدر لجبازی نکن و به حرف من گوش بده
به عنوان پدرت، معلمت ، رفیقت ازت میخوام آخرین درخواست من رو انجام بدی.. چیز زیادیه؟ چند روز دیگه که نفسی برام نمونه و ازتون خداحافظی کنم و برم و ..

- پدر میشه خواهش میکنم انقدرحرف از
مرگ نزنین!
با صدای بلند و لرزونی پرید وسط حرف پدرش . مشخص بود داره میلرزه ؛
کنترل بغضش براش سخت بود .
- نمیشه.. نمیشه که به... به..سهون ب..گید
+اسم اونو نیار بککک
پشیمون از حرفی که زد دوتا دستاشو اورد بالا :
- پدرجان عصبی نشید لطفا !خواهش میکنم ضرر داره براتون
+ بکهیون اینو بدون من حتی اگه از داشتن فرزند پسر هم محروم می بودم، حاضر بودم مینهی خواهرتو جانشین کنم ولی سراغ خونواده ی اوه نرم !
- ولی .. اونا که غریبه نیستن .. فامیلمونن!
دایی مگه چیکار کرده که انقدر از اون و پسرش متنفرید ؟ سهون همیشه با من خوب بوده.. از بچگیمون..
همیشه هوای منو داشته پدر...

مین یونگ نفس عمیقی کشید و یکم خودشو رو تخت بالا کشید.. وقتش بود قصه ی کینه چندین سالش رو از اون خونواده ی منفور برای پسرش بازگو کنه.
.
.
بعد از تموم شدن حرف پدرش، آروم ازش خداحافظی کرد و از اتاقش خارج شد.
شوک شده بود و نمی تونست درست راه بره . روی یکی از صندلیای راهرو نشست ،
آرنج هردو دستشو ستون کرد رو زانوهاش و دستاشو رو صورتش گذاشت .
باورش سخت بود ولی به هر حال باید یجوری به خودش می فهموند که داییش اون آدم مهربون و دست و دلبازی که فکر میکرد نیست.. باید میفهمید پسرداییش سهون .. آدم قابل اعتمادی نیست .
چاره ای نداشت . مجبور بود .
اجبار و اجبار..
کلمه ای که سبک زندگی بیون بکهیون ۲۴ ساله رو تشکیل می داد.
با اینکه علایقش ، دنیاش ، سرگرمیاش، حرفاش ، اصلا مطابق و در شأن رفتار خانوادگی بیون نبود و اونجوری که پدرش
می خواست بزرگ نشده بود،
چاره ای جز پذیرفتن اون جایگاه سنگین و نشستن تو اون اتاقک مسخره ی ریاست رو نداشت .

بعد از اینکه ماشینش رو از پارکینگ بیمارستان بیرون اورد، به سمت خونشون حرکت کرد .
شیشه ی ماشینش رو یکمی پایین کشید و هوای سوزناک پاییزی رو به ریه هاش دعوت کرد .
پاییز و روزای کوتاهش و غروبای زودهنگامش باعث میشد از اون ورژن بکهیونِ دوست داشتنی و شاد ،یکم دور شه.
به نظر خودش خیلی دلگیر بود این هوا.
رو قلبش احساس سنگینی میکرد ..
آسمون نیمه تاریک که نیمهٔ روشنش رو خورشیدِ در حالِ غروب، روشن نگه داشته بود، بهش یادآوری میکرد چقد از پاییز بدش میاد..
چقد از روزای کوتاه و شبای طولانی بدش میاد..
چقد از تنهایی بدش میاد ..
اون همینجوریشم تنها بود ..
پاییز و روز و شباش ، فقط تنهاییشو پررنگ تر میکرد . همین !

~newcomerWhere stories live. Discover now