~part 14

143 57 6
                                    

تو سکوت و‌صدای خش خش برگای زیر پاشون غرق شده بود که صدای چان از غرق شدن نجاتش داد.
.
.
+ بکهیون؟؟
از راه رفتن دست کشید و تو چشمای بک خیره شد.
- بله ؟
+ میشه دوست داشته باشم ؟

انگار که عقربه های زمان ایستاده باشن از حرکت ،
انگار که باد برگای دختارو تو هوا نگه داشته باشه،
انگار که نفساشون حبس شده باشن،
بدون پلک زدن خیره بود به اون دوتا تیله های مشکی بزرگ رو به روش...

نمی دونست حرف بزنه یا چه کاری کنه تا به پسر بلند رو به روش بفهمونه روزها بود که منتظر شنیدن این حرف از دهن چان بوده.
روزهایی که خودشو امیدوار میکرد چان رو شیفته ی خودش میکنه ،
شبهایی که یواشکی پیش خودش تصور میکرد
یه روز با چان در حالیکه انگشتاشون بهم قفل شدن دارن تو هوای پاییزی که هیچوقت براش رنگی نداشتن، قدم میزنه.

باز داشت غرق میشد تو افکارش که صدای چان دستِ نجاتی شد براش .
با غمی که چشمای درشتشو براق نشون‌میدادن بهش گفت
+ بکهیون.. اگه الان نمیخوای جوابمو بدی..
حرفش با اومدن پسر موبلوطی تو آغوشش،
نیمه موند..
دستاش بدون مکث دور بازوهای لاغر بکهیون نشستن و سفت بغلش کرد و اجازه داد بک
تو آغوشش حل شه..
- من اصلا نمی تونم خوب حرف بزنم یول .
اولین بار بود که اینجوری صدا زده میشد
"یول"
حسِ اینجور تک و خاص صدا زده شدن اونم توسط کسی که دوسش داری ،
قشنگ و تازه بود براش.

- بهت حسودی میکنم که میتونی راحت حرفای دلتو به زبون بیاری ..
دستای بکهیون ، محکم تر از قبل دور کمرش پیچیدن . با بی میلی سر بکهیونو از رو شونش برداشت و
اینبار دستای چان بودن که صورتشو قاب گرفتن.

بکهیون تو بغلش بود و اون
چهره ی نقاشی شده توسط خدا که تو تاریکی هم میدرخشید، جلوی چشماش بود .
لب زد
+ بکهیونی؟
میدونی خیلی وقته که قلب منو دزدیدی ..
خیلی وقته!!

چشمای تیله ای و ریز بکهیون لبخند میزد
یه لبخند واقعی
- می خوام برای همیشه دوست داشته باشم یول.
همین جمله کافی بود تا چانیول به خودش اجازه بده لبهاشو روی اون لبای صورتی برسونه و با لذت تمام ببوستش..

حسی که بوسه ی چانیول بهش تزریق می کرد،
حسی بود که تاحالا اینجوری انقدر قشنگ حسش نکرده بود..
با آرامش و تمام احساسش ، بوسه های چانیول رو جواب میداد..

توی اون هوای سرد و سوزناک پاییز،
بین صدای باد و ترکیب بوی عطراشون تو آغوش هم، صدای بوسه های گرم عاشقونشون ، زیباترین موسیقی پاییز بود .
تضاد بین سرمای پاییز و گرمای بوسه های چانیول، براش بهترین خاطره ای شد که حک میشد گوشه ی قلبش از اولین پاییزی که داشت رنگ و بو میگرفت.

******

حالا دیگه احساس حسادت نمیکرد.
حالا انگشتای زیبای بکهیون لای انگشتاش قفل شده بودن و گرمای وجودش از طریق اون انگشتا به دستای سرد بکهیون منتقل میکرد..

بکهیون هیچ‌وقت فکر نمیکرد یه پیاده روی بعد از شام که از نظر بقیه خیلی ساده و عادی به نظر میاد، انقدر براش هیجان انگیز باشه..

چانیول جوری دستشو گرفته بود که انگار میترسید از دستش بده.
و همین فکرای مختلف به قلبش جونِ بیشتری میداد برای پمپاژ کردنِ سریع خون به تموم
رگ هاش..

این پیاده‌روی تو پارک رو موزائیکای پرشده از برگها، با چاشنی سکوت و گرمای دستاشون، طولانی تر از چیزی شد که فکرشو میکرد.
حتی دلش نمیخواست مچ دستشو بالا بیاره تا به ساعتش نگاه کنه.
زمان بی اهمیت ترین چیزی بود که می تونست بهش فکر کنه‌.

فقط دلش میخواد بیشتر حسش کنه
بیشتر حس کنه حسی رو که روزها بود تو وجودش سرکوبش میکرد با جمله هایی مثل
اگه بقیه بفهمن چی؟
اگه چان خودش کسی رو دوست داشته
باشه چی؟
اگه ضایع بشم چی ؟
اگه براش بی اهمیت باشه حسم چی؟

شروع کرد به حرف زدن برای پسر بلندتر
-چان؟
+جانم؟!
- کی فهمیدی دوسم داری؟

لبخند قشنگی رو لبای چانیول نقش بست و همونطور که به راه رفتن اینبار سمت ماشین ادامه میدادن ، به حرف اومد
+ اگه بهت بگم اولین باری که همو دیدیم
چشمام بیخیال چشمات نشدن ،
باور میکنی؟

لبخند دندون نمایی زد
-واقعا؟ یعنی میخوای عشق تو یه نگاه وجود داره؟؟
به ماشین که رسیدن، قبل از اینکه دست چانیول سمت جیبیش بره برای در آوردن سوئیچش،
دست گرمشو از دست بک بیرون و
نوازشگونه روی گونه اش کشید.

+ منم قبلا باورش نداشتم بکهیونی
تا اینکه..
در ماشینو باز کرد و هر دو نشستن و ادامه حرفشو تو ماشین زد
+ چشمم افتاد به بیون بکهیون،
پسرک کیوت و زیبایی که صاحبِ
ریاست شده بود.

~newcomerWhere stories live. Discover now