~part 06

139 62 8
                                    

۲۰ روز از فوت پدرش می گذشت و
تو این بیست روز ، روزمرگی خیمه زده بود رو شب و روزش .

بودن تو اون شرکت دیگه براش غیرقابل تحمل
و عجیب نبود و تا حدی تونسته بود به اون محیط و کارایی که باید انجام می داد،
عادت کنه.
از اونجایی که شبا خواب درست و حسابی نداشت، تمام مویرگای سرش ازش میخواستن فقط چند دقیقه سرشو رو‌ میز بزاره ، پلکاشو ببنده و به چشماش و مغز خسته ش،
استراحتِ کوتاهی هدیه بده.
سه ثانیه
فقط سه ثانیه تونست پلکاشو بسته نگهداره
که اون در لعنتی به صدا در اومد و یهو از جا پروندش .

بعد از دو تقه به در ، قامت بلند پارک چانیول
رو به روش دیده شد.

چانیول که دید خواب آلودگی از قیافه بکهیون داد میزنه، خواست با یه "معذرت می خوام"
و " بعدا میام خدمتتون "، اتاقو ترک کنه که صدای بکهیون تو گوشش پیچید و اونو
از رفتن بازداشت.

- صبر کن. بگو کارت رو .
چانیول با یه نگاه، خستگیِ تو‌ چهره بکهیون رو رصد کرد و ‌گفت :
+ اما .. فکر کنم نیاز به استراحت داشته باشید جناب بیون .. زیر چشماتون گودیِ سیاهی افتاده و اطراف مردمکاتون رگه های قرمز دیده میشه ... مشخصه خسته این قربان.

بکهیون که از توصیف جزئی چانیول یکم چشاش گرد شده بود، با بی حالی دستاشو
به چشماش کشید تا یه ماساژ جزئی بده بهشون.
- اوهوم.. درسته خستم ولی باید رسیدگی کنم به کارا ... بله ؟ چیشده؟ کاری داشتی؟

چانیول قدماشو کشید سمت میزش و برگه هایی رو روی میز گذاشت.
+ لطفا وقت کردین اینارو بخونین و اگه‌ موافق بودین باهاشون ، کافیه مهر و امضا بزنین
و به من بدینشون .
یه نگاه سرسری بهشون انداخت .
یه سری درخواست از چندتا کارخونهٔ تولید
مواد غذایی بود.

سرشو تکون داد و گفت : اوکی ممنونم..
خمیازه ای کشید و سرشو ول کرد رومیز.
به ثانیه نکشید که پلکاش بسته شد.
بخاطر بی خوابی دیگه اختیاری رو چشماش نداشت.

چان میخواست از اتاق خارج شه که کم کم‌ پاهاش قدم برداشتن سمت میز .
سرشو خم کرد تا دید بهتری داشته باشه به اون پسره کله بلوطی .
موهای بلوطی بک ریخته بودن رو پیشونیش و چشمای بسته ش ، مستِ خواب بودن.
لپش بخاطر فشار کم به میز، یکم اومده بالا و صورت بکهیون رو کیوت تر میکرد .

نگاهش رو از ردیف مژه های کوتاهش رد کرد و سر خورد رو لبای نیمه باز بک.
لباش،...
نیمه باز بود و آروم نفساش ازش خارج میشد. چان نفهمید چقد اونجا خیره به بکهیون موند ، چقد نگاهش رو اجزای صورت بک سر میخورد،
فقط اینو فهمید درست حسابی پلک نمیزد.

دهن بک هنوز یکم باز بود و
این بار دست چانیول بود که آروم اومد بالا و حرکت کرد سمت صورت بکهیون ‌.
خیلی آهسته جوری که انگشتاش کمترین میزان تماس رو داشته باشن با صورت بک و لباش،
فک پایین بکهیون رو با یه فشار آروم به فک بالاش رسوند و لبای نیمه باز پسرک خوابیده رو بست.
زیرلب زمزمه کرد :
+ خیلی کیوتی ..
لبخند کوچیکی نشست رو لباش و کم کم قدماشو عقب برد .
به در که نزدیک شد .
دستشو گذاشت رو دستگیره و جملهٔ
کوتاهی رو ،
رو به رییس خوابالوش، زمزمه کرد :
+ و همینطور خیلی زیبا :)

~newcomerTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang