چپتر یک🍁

564 100 38
                                    


وقتی بیدار شد اولین کار ، موبایلشو باز کرد. امروز روز خاصی بود بااینکه دوستای زیادی نداشت ولی هر سال افراد انگشت شماری بودن که به یادش می افتادن.

یکی از اون ها هیونگ عزیزش بود. وقتی گوشیشو باز کرد نوتیفی در بالای صفحه ظاهر شد. وقتی دید لبخند بزرگی بر گوشه لبش نقش بست.
پیام کوتاهی از چان همیشه می تونست قلبشو منفجر کنه.

'می تونی ساعت یازده تو همون کافه همیشگی همو ببینیم می خوام یه خبر مهمی رو بهت بدم.'

مطمئن بود چان براش سورپرایزی آماده کرده بود. بهرحال چندین سال بود همدیگ رو می شناختن امکان نداشت تولد دونسنگ عزیزشو فراموش کنه.

وقتی چشمش به ساعت خورد بد و بیراهی از دهنش بیرون اومد با عجله جلوی کمدش حاضر شد.

"وای حالا چیکار کنم. امروز یه روز خاصه باید بهترینشو انتخاب کنم" وقتی داشت غر می زد چشمش به هودی زرد رنگی افتاد که به گوشه ی کمد افتاده بود سریع قاپید.

"باورم نمیشه اینو هنوز دور ننداختم"
نمی تونست هم این کارو بکنه هر چقد از اون هودی متنفر بود ولی همیشه برایش خاص بود. چون وقتی چان برای بار اول اون هودی رو دید تک خنده ای زد و دستشو به آرامی بر روی مو های سونگمین کشید و گف

"خیلی کیوت شدی کیم سونگمین" هنوز هم یادش بود چجور امکان داشت تک تک حرف های پر محبت چان رو فراموش کنه.

دوباره اون هودی رو پوشید بااینکه هر چقدر فکر می کرد شبیه خنگ ها شده بود ولی برایش اهمیت نداشت می ارزید دوباره اون جمله هیونگ عزیزشو بشنوه.

سریع آماده شد و به سمت کافه همیشگی راه افتاد خودش هم نمی دونست چجوری اینقدر سریع به مقصد رسیده بود حتی هنوز یازده هم نشده وارد کافه شد. همیشه شیفته بوی قهوه ای وقتی وارد کافه میشد به مشامش می رسید ، بود. همیشه یادآوری خاطره های شیرین او را به سرزمین ها دوردست راهنمایی می کرد.
عجیبه مگ نه؟ یکی با بوی تلخ به یاد چیز های شیرین بیوفته حتی برای فرد باهوشی مثل سونگمین هم قابل توضیح نبود.
در این چند سال هیچ وقت برای احساساتش توضیحی نداشت فقط می دونست موقع دیدن چان قلبش محکم تر می کوبید با هر ضربه می تونست حس کنه زنده هست و داره نفس میکشه.

چشماش به میز همیشگی پشت پنجره افتاد. چان منتظر بود ولی همراهش پسر دیگری روی صندلی سونگمین نشسته بود. صندلی روبروی چان همیشه متعلق به او بود ولی حالا توسط یکی دیگ اشغال شده. قلبش تیر کشید ولی نتونست حرفی بزنه. وقتی که به میز رسید آن دو تا می خندیدن.

"عه سونگمین ....خوش اومدی"لبخند کوچکی تحویلش داد. چشمانش برق می زد.

سونگمین سرشو فقط تکون داد به پسر دیگر نگاه نکرد و روی صندلی خالی نشست.

"خیلی خوشحالم که اومدی.....بذار آشناتون کنم. "

دستشو به سمت پسر کوچیک تر گرف.

Violet season (Seungbin)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن