ـ هیونگ... بیدار نمیشی؟
لحافش رو کامل روی سرش کشید و نالید. هرکلمهای که از دهن سهون بیرون میاومد مثل بمبی بود که به محض برخورد به سرش منفجر شده و هرتیکه از مغز و جمجمهاش رو به یه طرف پرتاب میکرد.
به هیچ وجه دلش نمیخواست بیدار شه و از تخت سهون که یادش نمیاومد آخرین بار انقدر نرم باشه، دل بکنه. حداقل روز اول رو بهش فرصت میدادن تا بتونه اتفاقاتی که داشت میافتاد رو هضم کنه. ولی نه، خدا حروم کرده بود که کیونگسو یه روز آروم داشته باشه.
ـ هیونگ...
محکم لحاف رو از روی خودش کنار زد. نشست و با چشمهایی که مطمئن بود بخاطر کم خوابی قرمز شدن و قیافهی صبحش رو ترسناکتر از چیزی که هست میکنن، به سهون زل زد و آروم گفت: «بیدارم.» صداش گرفته بود و بمتر از حالت عادی به نظر میرسید.
سهون یه قدم از تخت دور شد. دست به کمر دقیقاً مثل مامانهایی که توی فیلمها بچههاشون رو برای مدرسه رفتن بیدار میکردن ایستاده بود و چشمهاش رو روی بدن لود نشدهی کیونگسو میچرخوند. «هنوز روی تختی ولی.»
آه کشید و با بیچارگی به دوستش خیره شد. «نمیشه فرض بگیری فلجم و ولم کنی؟»
سهون سرش رو تکون داد. «همه بیدارن فقط تو موندی هیونگ. پاشو میخوایم صبحونه بخوریم.»
کیونگسو نالید. «نمیخوام. صبحونه نمیخورم، غذا نمیخورم. میخوام فوتوسنتز کنم.»
به کمر روی تخت دراز کشید و دقیقاً لحظهای که فکر کرد سهون بیخیال بحث کردن باهاش شده. صدای پسر و چیزی که گفت باعث شد خواب از کلهاش بپره.
ـ اگه پا نشی به جونگین هیونگ میگم پارسال تابستون که رفتیم باغ وحش...
به سرعت نشست. چشمهای گردش رو به دوستش که با یکی از اون لبخندهای کج مزخرفش داشت نگاهش میکرد دوخت و با صدایی که بدون اینکه بخواد بلند شده بود گفت: «پا میشم! پا میشم فقط دهنتو ببند.»
و بعد لحاف رو از بدنش کنار زد و بلند شد. به محض اینکه پاهاش پارکتهای گرم اتاق رو لمس کردن دستهاش رو بالا برد و دقیقاً مثل یه گربه کمر کشید.
بعد از تموم شدن کارش سرش رو به سمت سهون که دست به سینه داشت نگاهش میکرد تا از اتاق بیرون بزنه چرخوند و گفت: «راحت شدی؟»
سهون سرش رو تکون داد. پشت سر کیونگسو رفت و دستهاش رو روی شونههاش گذاشت. به سمت در باز اتاق هلش داد. «تا وقتی از اینجا بیرون نزنی مطمئن نمیشم که واقعاً بیداری.»
همزمان با رد شدن از چهارچوب در بدنش رو از دستهای سهون آزاد کرد و خودش رو کنار کشید. کاش مو داشت میتونست بهمشون بریزه تا کلافگیش رو نشون بده ولی اون لحظه فقط میتونست آه بکشه و اگه امکان داشت سرش رو به دیوار بکوبه که ایدهی خوبی نبود. شقیقههاش همون موقع هم بخاطر پشت سر هم صدا شدن اسمش توسط سهون درد میکرد.
YOU ARE READING
Vertigo
Fanfiction- Kaisoo / Laysu دو کیونگسو واقعاً قصد نداشت رابطهی اون دوتا رو خراب کنه. فقط داشت لطف میکرد درسته؟ و اونقدری عقل داشت بفهمه بعد از جدا کردنشون کیم جونگین به یکی نیاز داره. پس دوباره لطف میکنه و خودش وارد زندگی اون پسر میشه؟ خب از اول برنامهش...