در چوبی کافه رو آروم هل داد و وارد فضایی کاملاً متفاوت در برابر نمای بیرونی ساختمون شد. یکی از جاهای موردعلاقهاش بود، جو زیاد شلوغ و روشنی نداشت و بیشتر نورش رو از لامپهای طرح دار نئونی که سفارش خود کافه بودن میگرفت.
لامپهایی که از سقف آویزون شده بودن و اونقدری نور نداشتن که بتونن تا محدودهی زیادی رو روشن کنن. دیوارهای چوبی و تیرهای که از دور انقدر نرم به نظر میرسید که این توهم رو ایجاد میکردن میتونی انگشتت رو توش فرو کنی.
به سمت انتهای کافه قدم برداشت. مثل همیشه شلوغ نبود و فقط مشتریهای خاص و همیشگیای که حتی اون هم باهاشون آشنا بود دیده میشدن.
یه زن مسن، یه مرد با کت و شلوار و چندتا دختر دبیرستانی که پاتوقشون حساب میشد و به جای اینکه مثل تمام هم سن و سالهای خودشون در حال شایعه پراکنی باشن، هرکدوم با یه کتاب، برگه و خودکار جلوشون درحال بحث درمورد چیزی بودن که ییشینگ حتی اگه میخواست هم نمیتونست بفهمه چیه.
پشت میز روی صندلی نشست و اطرافش رو نگاه کرد. اینطور نبود که اونجا چیز خاصی داشته باشه. ولی به نحوی باعث میشد حس کنه یکم از دنیای خودش فاصله گرفته و وارد یه حباب شده و توی اون شرایط و اون لحظه هیچ چیز نمیتونست بهش آسیب بزنه.
با عقب کشیده شدن صندلی جلوش سرش رو بالا گرفت و لبخند زد.
ـ هی!
فرد مقابلش روی صندلی نشست. کلاهش رو از روی سرش برداشت و جلوی خودش روی میز گذاشت. «زود اومدی.»
ییشینگ ابروهاش رو بالا و نگاهی به ساعت روی مچش انداخت. زود نیومده بود، ولی دیر هم نمیشد بهش گفت. «سر وقت اومدم.»
جونگین خندید. «آره و این اولین باره. به دیر اومدنات عادت کردم.»
ییشینگ نیشخند زد. چشمهاش رو چرخوند و جواب داد: «حرف از اومدن شد. بهت گیر نمیدن نشستی اینجا داری با من حرف میزنی؟ نباید سرکارت باشی؟»
جونگین سرش رو تکون داد. «من فقط چهار روز در هفته اینجا کار میکنم و امروز جزءاشون نیست پس، نمیخواد نگران باشی کسی قرار نیست بلندم کنه کشونکشون ببرتم.»
و بعد چرخید، دستش رو بالا برد و برای کسی که ییشینگ بهش دید نداشت تکون داد. و بعد از چند لحظه یه پسر کنار میزشون بود و با مینی تبلت توی دستش و لبخندی که زیادی برای اونجا روشن بود بهشون نگاه میکرد.
ـ سلام هیونگ. فکر کردم در حالت عادی انقدر اینجا میمونی که نخوای بقیهی روزها پاتو بذاری توش.
جونگین به ییشینگ اشاره کرد. «به جای خلوت برای حرف زدن و دیدن دوستم نیاز داشتم. و خب بیرون از اینجا هیچ جای خلوتی وجود نداره پس...»
YOU ARE READING
Vertigo
Fanfiction- Kaisoo / Laysu دو کیونگسو واقعاً قصد نداشت رابطهی اون دوتا رو خراب کنه. فقط داشت لطف میکرد درسته؟ و اونقدری عقل داشت بفهمه بعد از جدا کردنشون کیم جونگین به یکی نیاز داره. پس دوباره لطف میکنه و خودش وارد زندگی اون پسر میشه؟ خب از اول برنامهش...