「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟎𝟑」

523 154 13
                                    

ـ این کارت خیلی ریسکیه می­‌دونستی؟

شونه­‌هاش رو بالا انداخت و لباس‌هایی که با خودش آورده بود رو توی کیف سهون چپوند. کیف رو داد دست سهون که به مدت نیم ­ساعت داشت سرش غر می‌­زد، یکم بدنش رو کش و قوس داد و هم‌زمان سعی کرد سهون رو قانع کنه: «ببین من به اون احمق پلید قول دادم... نمی‌­شه کاریش کرد.»

و واقعاً هم نمی‌­شد کاریش کرد. درسته که بعد از اون جریان ماشین، فوبیای ییشینگ گرفته بود و امروز که می­‌خواست بره دانشگاه به سهون زنگ زد تا بیاد دنبالش چون نمی‌­تونست یه ماشین دیگه برداره وقتی ماشین خودش توی پارکینگ دانشگاه بود! ولی بخاطر خدا... اون قول داده بود و هیچ­وقت زیر قولش نمی­‌زد. حداقل نه تا وقتی که هنوز به اون آدم نیاز داشت.

دفترچه یادداشتش رو از جیب سویشرت خردلیش بیرون کشید و شروع کرد از روی لیستی که نوشته بود خوندن: «خب ببین بیا یه دور مرور کنیم. اول باید ببینیم چی پوشیده. بعد به نسبت وضع لباس‌هاش باید بری قهوه بخری. پاتوقش کافه­‌ی دانشگاهه و معمولاً اونجا درس می‌­خونه. تو می­‌ری می‌­خوری بهش و روی لباس­‌هاش قهوه می­‌ریزی. اوکی؟ خب بعد ازش می­‌خوای که باهات بیاد چون تو همیشه یه دست لباس اضافی با خودت داری. سعی کن اگه سوالی درباره‌ی این مورد پرسید جواب ندی چون... می‌­دونی... می‌­خوای چه دلیلی برای داشتن لباس اضافی بیاری؟ همون لحظه دفترچه خاطرات جنی رو پرت می­‌کنی توی کیفش... لونا گفت سوهو هم مثل من همیشه کیفش باهاشه... ولی برای درس خوندن. جنی همه­‌ی کلاس­‌هاش با سوهو یکیه پس مشکلی پیش نمی­‌آد. معمولاً کنار هم‌دیگه می‌­شینن پس غریبه نیستن. بعد جنی به سوهو زنگ می‌­زنه و ازش می‌­خواد تا بعد از اینکه کارش تموم شد دفترش رو واسش ببره... ولی آدرس ییشنگ رو می‌­ده. سوهو هم تا هفت دانشگاه می‌­مونه پس می‌­تونیم امیدوار باشیم بعد از اون بره. خب؟»

سهون با تمام وجودش زوزه کشید: «هیونگ این افتضاح‌­ترین نقشه­‌ی دنیاست. اصلاً چرا باید همچین کاری کنی؟»

دفتر یادداشت رو برگردوند سرجاش: «می‌­دونم ولی به من ربطی نداره، داره؟ من به ییشینگ گفتم واسش یه خرگوش کادو پیچ شده می‌­فرستم و این کار رو می‌کنم. بقیه‌اش به خودش مربوطه...»

سهون یکم به کیونگسو نگاه کرد و گفت: «اون از رنگ کردن موهات... اینم از نقشه‌ات... هیونگ داری از دست می‌­ری!»

خندید و هیچی نگفت. چهره­‌ی سهون بعد از دیدن موهاش می­‌تونست تا یک هفته شارژ نگهش داره... اگه اون جیغی که زد رو حساب نکنه!

کلاه بیسبال قرمزش رو روی سرش مرتب کرد و بعد از اینکه مطمئن شد سهون کارایی که گفت رو انجام می­‌ده از کلاس بیرون زد.

اون روز فقط یه کلاس داشت که اونم نصف ساعتش برای امتحان رفت. هزاربار به خودش و استادش فحش داد که معلوم نبود اون ده نمره سوال رو از کجا طرح کرده. وقتی سوال آخر رو هم جواب داد حس کرد فشارش افتاده. با کمک هوش خوبش بود که تونست هفت نمره رو جواب درست بده وگرنه تا الان نصف درس­‌هاش رو افتاده بود.

VertigoWhere stories live. Discover now