「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟎𝟓」

493 153 29
                                    

به جلزولز کردن تیکه­‌های گوشت روی باربیکیو زل زده بود و هرچند ثانیه یکبار نگاهش رو از گوشت­‌ها به دست ییشینگ که داشت ماهرانه گوجه­‌ها رو خرد می‌کرد تغییر می‌داد، البته نگاهش به این معنی نبود که حواسش از جونگین و دوست‌­دخترش پرت شده. برعکس، جایی نشسته بود که بتونه دید کامل رو بهشون داشته باشه.

سهون بالاخره با جو کنار اومد. لوهان هم سرش رو روی پای سهون گذاشته بود و هم‌زمان که می‌­خورد به حرف­‌های دو قلوها درمورد شایعه­‌های دانشگاه گوش می‌­داد. همینطوری چشم‌هاش در گردش بود که با صدای ییشینگ سرش رو بالا گرفت: «می­‌خوام با سوهو حرف بزنم... چیکار کنم به نظرت؟»

یکم فکر کرد و بعد خودش رو جلو کشید تا بهش نزدیک‌­تر بشه و مثل ییشینگ صداش رو پایین آورد: «فقط کافیه خودت باشی!»

ـ چطوری؟

شونه­‌هاش رو بالا انداخت: «مزخرف! احتمالاً سوهو از پسرهای مزخرف خوشش می‌آد. تو هم که خار مادر تمام مزخرف‌ها رو گ...»

ییشینگ وسط حرفش پرید: «خفه شو کیونگ، جدی­‌اَم»

زیر چشمی نگاهی به جونگین انداخت که داشت بهشون نگاه می­‌کرد. یکم سرش رو کج کرد و گذاشت موهای لختش تو صورتش بریزن. زبونش رو روی لبش کشید و گفت: «منم جدی­‌اَم. فقط اینکه تو هم باید یکم تغییر قیافه بدی. تکراری شدی یکم.»

و بعد نیشخندی به چهره‌ی پوکر و ابروهای بالا رفته‌ی جونگین زد. اون پسر امشب حتماً با درد می‌­رفت خونه! عاقبت اذیت کردن کیونگسو کم­تر از اینم نبود.

چند دقیقه­‌ی بعد غذا آماده شد و کیونگسو با یه بشقاب پر از تیکه­‌های پر روغن گوشتی که ییشینگ حسابی بهش ادویه زده بود؛ به طرف بقیه رفت و بشقاب رو روی میز مربع شکل گذاشت. بین اینکه بره روبه‌­روی جونگین بشینه یا کنار دستش مردد بود که در آخر با نشستن دارا کنار جونگین مجبور شد روبه‌­روش رو انتخاب کنه. بقیه‌ی چیزها رو هم ییشینگ آورد و کنار سهون نشست.

کیونگسو چاپ­‌استیکاشو برداشت و قبل از اینکه اولین تیکه رو برداره بلند گفت: «به امید سالی پر از خرگوش و حفره و اینطور چیزا برای دوست عزیزم جانگ ییشینگ!»

و بدون توجه به چهره‌ی داغ کرده‌ی پسر، کل گوشت رو یکجا وارد دهنش کرد.

روغنی که از گوشت می‌­چکید لباش رو خیس کرده بود و ترجیح داد به جای دستمال که دقیقاً کنار دستش بود از زبونش استفاده کنه. که این اصلاً برای کیم جونگینی که چشم‌هاش از همون اول شب روی کیونگسو دو دو می‌­زد خوب نبود!

خودش هم نمی‌­دونست چشه که انقدر نگاهش روی اون پسر شر، سر می­‌خوره. حسی که داشت بیشتر تعجب و کنجکاوی بود، اینکه کیونگسو انقدر راحت و بدون اهمیت به فیلتر کردن حرفاش هرچی بخواد می‌گه واقعاً جالب بود. کاری که هیچ‌وقت خودش نمی­‌کرد و تک‌­تک حرفاش سنجیده و از روی فکر بود.

VertigoWhere stories live. Discover now