「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟑𝟑 」

342 96 45
                                    

از چیزی که فکرش رو می‌کرد آسون‌تر بود. تو اون دو روزی که اونجا بود ییشینگ کاملاً مثل یک دوست باهاش رفتار می‌کرد. شاید بعضی وقت‌ها به این فکر می‌کرد که چی می‌شد اگه به جای دوست می‌تونست باهاش توی رابطه باشه، لمسش کنه و چیزهایی رو بگه که هیچ‌وقت به هچیکس نگفته. ولی به سرعت کنارشون می‌زد، اومده بود درس بخونه نه اینکه تصمیمات زندگیش رو زیر سوال ببره.

کتابش رو بست و دستش رو توی موهاش کشید. نمی‌دونست از کی حواسش پرت شده و داره به چیزهایی فکر می‌کنه که نباید. ولی حدس می‌زد زمان زیادی گذشته باشه. چون روبه‌روش کیونگسو پخش زمین شده بود و داشت خودش رو فحش می‌داد که چرا با همچین برنامه‌ای موافقت کرده وقتی حتی علاقه‌ای به درس خوندن نداره.

فقط خودش و کیونگسو اونجا بودن. ییشینگ هنوز خواب بود و هیچکس دلش نمی‌اومد بیدارش کنه. اگه یه روز به جای ساعت هفت، ده بیدار می‌شد به جایی برنمی‌خورد.

جونگین توی اتاقش بود و صدای فلوتش تا تی‌وی روم هم می‌اومد و سهون برای ویدیوکال با دوست‌پسرش به یه فضای شخصی که کیونگسو توش نباشه نیاز داشت.

اول خواست توی اتاقی که کیونگسو برای خودش کارگاه کرده بودش پیشش بشینه و درس بخونه ولی به محض اینکه پاش رو توی اتاق پسر گذاشت انقدر بوی رنگ شدید بود که یک قدم جلوتر نرفت. و وقتی که کیونگسو با نیش باز بهش گفت "بهت گفتم نمی‌شه رفت اونجا" فقط پلک زد. بوی رنگ کل مغزش رو پر کرده بود و توانایی کنار هم چیدن جملاتش رو برای یک لحظه از دست داد.

و آخرش هم میز بین مبل‌های تی‌وی روم رو برای درس خوندن بهش پیشنهاد داد و گفت خودشون هم تمام اون هفته همونجا درس می‌خوندن و سوهو راهی به‌جز باور کردنش نداشت، حتی زمانی که کیونگسو کتابش رو پرت کرد و کف زمین دراز کشید و شروع کرد به فحش دادن به تمام استادهاش.

پاهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو به دسته‌ی مبل تکیه داد. انتظار داشت همه‌اشون دور هم جمع شن و واقعاً باهم درس بخونن ولی تنها کسی که اونجا کتاب جلوش گذاشته و داشت کاری انجام می‌داد خودش بود.

ـ دیدی دیشب برف اومد؟

حواسش رو سمت کیونگسویی که هنوز طاق باز دراز کشیده بود داد. «برف؟»

کیونگسو دستش رو بالا برد و به سمت در ورودی خونه که از اونجا امکان نداشت دیده بشه اشاره کرد. «آره نصف شب برف اومد.» سرش رو بالا گرفت و به سوهو زل زد. «و هنوز آب نشدن.»

سوهو ابروهاش رو بالا انداخت. «آب نشدن؟»

کیونگسو با نیش باز تکرارش کرد. «آب نشدن.»

پیشنهادی که کیونگسو بدون اینکه به زبون بیاره بهش داده بود بد به نظر نمی‌رسید. به‌جز خودشون هرکس مشغول یه کاری بود و تا ناهار هم دو سه ساعتی وقت داشتن. نمی‌دونست چرا انقدر دیر غذا می‌خورن ولی اعتراضی نداشت، برخلاف پدر و مادرش اصرار به غذا خوردن توی یه تایم مشخصی نشون نمی‌داد و واسش مهم نبود چه زمانی شکمش رو پر کنه.

VertigoWhere stories live. Discover now