تقریباً سیصد متر از دانشگاه دور شده بود که تصمیم گرفت خونه نره. همیشه برای انتخاب چیزهای سخت و تصمیمات مهم از سهون کمک میگرفت و انتخاب رستوران برای غذا خوردن هم یکی از همون تصمیمات مهم بود.
به اولین دور برگردون که رسید سر ماشین رو کج کرد و پیچید. ده دقیقه بعد روبهروی در ایستاده بود و دستش رو از روی زنگ برنمیداشت. میدونست سهون روزهای بیکاریش تا بعدازظهر خوابه و مادربزرگ بیچارهاش گوشهاش سنگینتر از این حرفاست که صدای زنگ در رو بشنوه.
بالاخره در باز شد و سهون با قیافهی درهم تو چهارچوب در ایستاد. کیونگسو واقعاً توانایی مقاومت دربرابر خندهاش رو نداشت. تیشرتی که برعکس پوشیده شده بود و شلوارکی که پایینتر از حد معمول بود. لبخند بزرگی زد و با صدای شفافی گفت: «شب سختی داشتی مرد بزرگ؟»
سهون از جلوی در کنار رفت و لب زد: «فقط بیا داخل هیونگ...»
دستهاش رو پشت سرش گره کرد و رفت داخل. خونهی مادربزرگ سهون یه خونهی ویلایی بانمک بود که کیونگسو برای تاب وسط حیاطش جون میداد. پدر و مادر سهون برای سفر کاری از طرف سازمان باستانشناسی کره برای همکاری با چندتا کشور دیگه به اسپانیا رفته بودن و سهون مجبور بود با مادرِ پدرش که حدود نود و سه سال سن داشت زندگی کنه.
خودش رو روی کاناپهی جلوی تلویزیون انداخت و برای اینکه سهون از توی آشپزخونه صداش رو بشنوه عربده کشید: «مامانبزرگ کو هونا؟»
سهون با عجله بیرون اومد و انگشت اشارهاش رو جلوی دهنش گذاشت و آروم گفت: «هیـش لوهان بیدار میشه.»
کیونگسو اخم کرد: «چیکار به لوهان دارم پرسیدم مادربزرگت کجا...»
یه دفعه فهمید سهون چه حرفی زده و از روی کاناپه به طرف پسر کوچیکتر شیرجه زد و موهاش رو از پشت توی دست گرفت: «توووو حیوون کوچولو... یه بچه دبیرستانی بعدازظهرِ دوشنبه خونهی ننهبزرگ تو چه گوهی میخوره؟»
سهون داد میزد تا بتونه موهای نازنینش رو از تو مشت هیونگش در بیاره و همزمان بدنش رو از هیونگش دور میکرد: «هیونگ... یه دقه صبر کن... بابا هیونگ اَه... اونطوری که فکر میکنی نیست...»
با صدای خوابآلود لوهان که میپرسید چه خبره کیونگسو موهای سهون رو ول کرد و با درخشانترین لبخندی که میتونست بزنه دستاشو باز کرد و گفت: «سلام لولو.»
لوهان مست خواب پاهاشو کشید روی زمین و به طرف کیونگسو رفت. بدون توجه به سهون که با دهن باز نگاهشون میکرد خودش رو به کیونگسو چسبوند و دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و با صدای دو رگه از خوابش گفت: «سلام هیونگ!»
لوهان رو به خودش فشار داد و عقبعقب به طرف کاناپه رفت. نشست و لوهان رو هم کنار خودش نشوند و سرش رو به سینهاش تکیه داد. دستش رو روی کمر پسر کشید و رو به سهون چشم غره رفت: «این سهون وحشی چی کارت کرده؟»
YOU ARE READING
Vertigo
Fanfiction- Kaisoo / Laysu دو کیونگسو واقعاً قصد نداشت رابطهی اون دوتا رو خراب کنه. فقط داشت لطف میکرد درسته؟ و اونقدری عقل داشت بفهمه بعد از جدا کردنشون کیم جونگین به یکی نیاز داره. پس دوباره لطف میکنه و خودش وارد زندگی اون پسر میشه؟ خب از اول برنامهش...