چیزهایی که قرار بود بپوشه رو توی راهش به خونهی مادربزرگ سهون انتخاب کرده بود. مدت زمان خیلی زیادی از خرید لباسهاش نمیگذشت هنوز اونقدری به فلاکت نرسیده بود که ندونه توی کمدش چی داره.
نزدیک خونه پارک کرد و بعد از مطمئن شدن از اینکه ماشین رو قفل کرده سوییچ رو توی جیبش چپوند. اصلاً دلش نمیخواست فاجعهی دزدیده شدن ماشینش فقط برای اینکه یادش رفته بود اون دکمهی لعنتی رو فشار بده و درش رو هم کامل نبسته بود اتفاق بیفته.
حتی یه مدت میخواست مثل مستربین ماشینش رو غل و زنجیر کنه که با عربدههای سهون بیخیال شد. ولی... هنوزم بعضی وقتا به سرش میزد بره یه قفل کتابی بخره و بیفته به جون ماشینش.
حقیقتاً انتظار نداشت بعد از اینکه زنگ رو زد مادربزرگ سهون در رو باز کنه. خیلی پیش نمیاومد با اون زن برخورد داشته باشه. معمولاً فقط میدونست که توی خونهست و باید جلوی دهنش رو بگیره تا بد و بیراه نگه. طبق حرفهای سهون کافی بود مادربزرگش یه "فاک" بشنوه تا ساعتها واسش از مشکلات فحش دادن و تاثیر مخربشون روی جامعهی نسل جوون بگه.
ـ کیونگسو؟
واو... واقعاً انتظار نداشت اون زن بتونه تشخیصش بده.
نمیدونست چرا منطقش طوری برنامهریزی شده که آدمهای بالای پنجاه سال رو به طور خودکار آلزایمری تصور میکنه. ولی دست خودش نبود و هرکاری هم میکرد که بخواد این طرز فکرش رو عوض کنه... تغییری نمیکرد و حتی بدتر هم شده بود.
با دیدن لبخند منتظر پیرزن -نه چندان چروک با توجه به سنش- افکارش رو کنار زد و سعی کرد گوشههای لبش رو بالا ببره و جا خوردنش رو نشون نده. «اوه... سلام.»
خوشبختانه مجبور نبود منتظر بمونه تا مادربزرگ سهون بتونه دادههایی که وارد مغزش شده رو تایید کنه.
خانم اوه کنار رفت و دوباره لبخند زد. کیونگسو کمکم داشت از لبخندهاش میترسید. بوتاکس کرده بود؟
ـ بیا تو عزیزم.
"عزیز" خطاب شدنش از طرف مادربزرگ سهون یکم، خیلی عجیب بود. ولی خب بهتر بود باهاش کنار میاومد. عزیزم صدا شدن مادربزرگانه نمیتونست اونقدر هم بد باشه.
با گذشتن از چهارچوب در، اولین چیزی که دید هیکل پخش شدهی سهون روی کاناپهی روبهروی تلویزیون بود که با چشمهای گرد شده از توی کاسهی پلاستیکی قرمز توی دستش مشتمشت چیپس توی دهنش فرو میکرد و به تلویزیون زل زده بود.
دست خانم اوه که روی کمرش قرار گرفت یکم از جا پرید. «برو پیش سهون عزیزم. چیزی دوست داری بخوری؟»
آبدهنش رو قورت داد و دوباره سعی کرد لبخند بزنه. «یکم آب...»
و بعد از دور شدن خانم اوه به طرف سهون رفت.
YOU ARE READING
Vertigo
Fanfiction- Kaisoo / Laysu دو کیونگسو واقعاً قصد نداشت رابطهی اون دوتا رو خراب کنه. فقط داشت لطف میکرد درسته؟ و اونقدری عقل داشت بفهمه بعد از جدا کردنشون کیم جونگین به یکی نیاز داره. پس دوباره لطف میکنه و خودش وارد زندگی اون پسر میشه؟ خب از اول برنامهش...