「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟎𝟕 」

526 149 13
                                    

چیزهایی که قرار بود بپوشه رو توی راهش به خونه­‌ی مادربزرگ سهون انتخاب کرده بود. مدت زمان خیلی زیادی از خرید لباس­‌هاش نمی­‌گذشت هنوز اونقدری به فلاکت نرسیده بود که ندونه توی کمدش چی داره.

نزدیک خونه پارک کرد و بعد از مطمئن شدن از اینکه ماشین رو قفل کرده سوییچ رو توی جیبش چپوند. اصلاً دلش نمی­‌خواست فاجعه­‌ی دزدیده شدن ماشینش فقط برای اینکه یادش رفته بود اون دکمه‌ی لعنتی رو فشار بده و درش رو هم کامل نبسته بود اتفاق بیفته.

حتی یه مدت می­‌خواست مثل مستربین ماشینش رو غل و زنجیر کنه که با عربده­‌های سهون بیخیال شد. ولی... هنوزم بعضی وقتا به سرش می­‌زد بره یه قفل کتابی بخره و بیفته به جون ماشینش.

حقیقتاً انتظار نداشت بعد از اینکه زنگ رو زد مادربزرگ سهون در رو باز کنه. خیلی پیش نمی­‌اومد با اون زن برخورد داشته باشه. معمولاً فقط می­‌دونست که توی خونه­‌ست و باید جلوی دهنش رو بگیره تا بد و بی‌راه نگه. طبق حرف­‌های سهون کافی بود مادربزرگش یه "فاک" بشنوه تا ساعت­‌ها واسش از مشکلات فحش دادن و تاثیر مخربشون روی جامعه­‌ی نسل جوون بگه.

ـ کیونگسو؟

واو... واقعاً انتظار نداشت اون زن بتونه تشخیصش بده.

نمی­‌دونست چرا منطقش طوری برنامه­‌ریزی شده که آدم­‌های بالای پنجاه سال رو به طور خودکار آلزایمری تصور می­‌کنه. ولی دست خودش نبود و هرکاری هم می­‌کرد که بخواد این طرز فکرش رو عوض کنه... تغییری نمی­‌کرد و حتی بدتر هم شده بود.

با دیدن لبخند منتظر پیرزن -نه چندان چروک با توجه به سنش- افکارش رو کنار زد و سعی کرد گوشه­‌های لبش رو بالا ببره و جا خوردنش رو نشون نده. «اوه... سلام.»

خوشبختانه مجبور نبود منتظر بمونه تا مادربزرگ سهون بتونه داده­‌هایی که وارد مغزش شده رو تایید کنه.

خانم اوه کنار رفت و دوباره لبخند زد. کیونگسو کم­‌کم داشت از لبخندهاش می‌ترسید. بوتاکس کرده بود؟

ـ بیا تو عزیزم.

"عزیز" خطاب شدنش از طرف مادربزرگ سهون یکم، خیلی عجیب بود. ولی خب بهتر بود باهاش کنار می­‌اومد. عزیزم صدا شدن مادربزرگانه نمی­‌تونست اونقدر هم بد باشه.

با گذشتن از چهارچوب در، اولین چیزی که دید هیکل پخش­ شده­‌ی سهون روی کاناپه­‌ی روبه­‌روی تلویزیون بود که با چشم­‌های گرد شده از توی کاسه­‌ی پلاستیکی قرمز توی دستش مشت­‌مشت چیپس توی دهنش فرو می­‌کرد و به تلویزیون زل زده بود.

دست خانم اوه که روی کمرش قرار گرفت یکم از جا پرید. «برو پیش سهون عزیزم. چیزی دوست داری بخوری؟»

آب‌دهنش رو قورت داد و دوباره سعی کرد لبخند بزنه. «یکم آب...»

و بعد از دور شدن خانم اوه به طرف سهون رفت.

VertigoWhere stories live. Discover now