「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟐𝟗」

207 78 10
                                    

زبونش رو روی لبش کشید و دفتر رو ورق زد. یه صفحه‌ی جدید و سوژه‌ی جدیدتری که نمی‌دونست چطوری باید ترسیمش کنه.

قبل از اینکه بخواد واقعاً انجامش بده فکر می‌کرد راحته و می‌تونه چیز خیلی خوبی از توش در بیاره. کشیدن جونگین بخاطر زوایای تیز صورتش سخت نبود و حتی کیونگسو هم احتمالاً می‌تونست انجامش بده. ولی حالا که واقعاً قرار بود بکشش شک داشت حتی بتونه یه خط رو صاف در بیاره.

جونگین گفت مهم نیست چی بکشه؟ پس حتماً نباید صورتش باشه. نگاه کردن به لب‌های اون خلقت خاص خدا و تلاش برای کشیدنشون راحت چند سال از عمرش کم می‌کرد. پاهاش هم که حتی اگه می‌خواست بخاطر اینکه زیر شلوار بودن نمی‌تونست باهاشون کاری کنه.

نگاهش روی دست‌های جونگین چرخید. یکیشون داشت با موهاش بازی می‌کرد و یکیشون مثل قبل کتاب رو نگه داشته بود. می‌تونست از جفتشون استفاده کنه. نیاز نبود بخاطرش سکته کنه و خودش رو تا لب مرگ ببره. و کشیدن دست چیزی بود از بچگی توش استعداد داشت.

سرش رو پایین انداخت و با خط افقی‌ای که کشید برگه رو نصف کرد. هردو دست رو می‌تونست توی یه برگه جا بده و هرچقدر که کوچیک می‌شدن برای کیونگسو بهتر بود و زودتر تموم می‌شد.

زبونش رو روی لبش کشید و بدون اینکه به دفتر توی دستش نگاه کنه، خیره به انگشت‌های جونگین که کتاب رو بین خودشون نگه داشته بودن، اولین خط رو کشید.

کیونگسو می‌کشید و جونگین تکون نمی‌خورد. انگار می‌دونست که حرکت دادن دست‌هاش ممکنه چیزی که کیونگسو درحال ترسیمش بود رو خراب کنه برای همین تا جایی که می‌شد از حرکت بی‌جا جلوگیری می‌کرد. و کیونگسو واقعاً حسودیش شده بود.

چطور می‌تونست برای یه مدت تکون نخوره و در همون حال انقدر راحت به نظر برسه؟ اگه خودش بود بعد از دو دقیقه جابه‌جا می‌شد و بعد از پنج دقیقه به کسی که داشت می‌کشیدش می‌گفت ولش کنه و از جاش بلند می‌شد. خیلی پیش اومده بود که توی کارگاهشون از مدل زنده استفاده کنن. ولی کسی که می‌اومد و وسط اون همه بوم حاضر می‌شد شغلش بود و بخاطرش پول می‌گرفت و معلوم نبود چند ساله که داره انجامش می‌ده.

ولی جونگین حتی از نقاشی کشیدن سر در نمی‌آورد.

کشیدن اون دست‌ها حس عجیبی داشت. با هرانحنایی که رسم می‌کرد ذهنش پر می‌کشید و ازش می‌پرسید که حس واقعی اون دست‌ها چی می‌تونه باشه. کسایی که جونگین لمس کرده، متوجه حس خاص انگشت‌هاش بودن یا حواسشون اونقدری پرت بود که نخوان اهمیت بدن؟

جونگین خیلی حرف نمی‌زد. و خیلی چیزی که توی ذهن و قلبش بود رو به زبون نمی‌آورد. ولی تمام کارهایی که می‌کرد به نوعی نتیجه‌ی افکاری بودن که توی مغزش شکل می‌گرفتن. با کارهایی که برای اطرافیانش می‌کرد. با کمک‌‌هایی که پیشنهادشون رو خودش می‌داد و با تلاشی که توی خوشحال کردن کیونگسو می‌کرد و... دست‌هاش بخش بزرگی که از اون بروز غیر مستقیم رو شکل می‌دادن. وقتی که کیونگسو چیزی می‌گفت و جونگین با خنده دستش رو روی سرش می‌کشید. یا وقتی که مثل اون روز توی خونه‌اش گردن و کمرش رو ماساژ می‌داد و یا وقتی که کیونگسو بیدار می‌شد و می‌دید پای تلویزیون خوابش برده و پتویی که یادش نمی‌اومد روش باشه تا گردنش اومده بود.

VertigoWhere stories live. Discover now