「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟎𝟗」

512 146 21
                                    


نی نوشابه­‌اش رو توی دهنش گرفت و گازش زد. عادت زشتی که از وقتی یادش می­‌اومد داشتش و علاقه­‌ای به ترک کردنش نداشت. گاز گرفتن اون لوله­‌ی پلاستیکی باعث می­‌شد ذهنش آروم شه و راحت­‌تر بتونه فکر کنه.

لونا بیشتر روی میز خم شد و چنگلاش رو توی بشقاب سیب­‌زمینی روبه­‌رویی فرو کرد. به طرز عجیبی اون روز بادش خالی شده بود و حوصله نداشت. حتی خبرهای کیونگسو هم باعث نشده بود یکم حالش بهتر شه.

چنگال پر از سیب­‌زمینی رو توی دهنش فرو کرد و همونطور که مشغول جویدنشون بود گفت: «اوپا... بهتر نیست کلاً بیخیال شی؟»

کیونگسو نی رو از توی دهنش تف کرد بیرون و پرسید: «بیخیال چی؟»

لونا محتویات دهنش رو قورت داد و با سر به لوکا اشاره کرد که حرفش رو ادامه بده. همون جمله هم اولین چیزی بود که بعد از چند ساعت از دهنش بیرون اومد و باید ازش بخاطر حرف زدنش تشکر می­‌کردن.

لوکا قاشقش رو توی سینیش گذاشت و سرش رو به طرف کیونگسو چرخوند. نیم نگاهی به لونا انداخت و گفت: «منظورش اینه که بیخیال جونگین شی. واست زیادی دردسر شده.»

کیونگسو سرش رو کج کرد. با همون نی جویده شده­‌اش یه قلپ از نوشابه­‌اش خورد و پرسید: «و چرا؟»

سهون که تا اون لحظه ساکت بود خودکاری که داشت باهاش برگه­‌ی مقاله­‌اش رو سیاه می­‌کرد روی میز گذاشت. «واقعاً ارزش داره؟ تقریباً دیگه به هیچ­ کدوم از کارهات نمی­‌رسی!»

به کارهاش نمی­‌رسید؟ اونطور نبود که از اول یه آدم پرمشغله باشه. کارهای مربوط به دانشگاهش رو هم به زور انجام می­‌داد بقیه­‌ی عمرش رو هم صرفاً ول چرخیده بود. زندگی شلوغ و سر نظمی نداشت که بخاطر جونگین اون نظم بهم ریخته باشه.

برعکس، تا قبل از جونگین واقعاً کسل بود و حوصله­‌اش از اون حجم یکنواختی روزهاش سر رفته بود. دوستاش هم می­‌دونستن این همه فعالیت و هیجان زندگیش بخاطر حضور اون پسره و با این حال باز هم ازش می­‌خواستن بیخیالش بشه.

قوطی نوشابه­‌اش رو توی دستش جابه­‌جا کرد. بینیش رو بالا کشید و بدون اینکه نگاهش سمت آدم خاصی باشه پرسید: «ارزشش رو شما تعیین می‌کنید؟»

سهون جوابش رو نداد و فقط سعی کرد با منطق خودش قانعش کنه. «تو حتی درست حسابی نمی­‌شناسیش و انقدر داری از وقتت واسش می­‌زنی. حس نمی­‌کنی زیاده­‌رویه؟»

زبونش رو روی لبش کشید. واقعاً زیاده­‌روی بود؟ خودش همچین چیزی حس نمی­‌کرد و حتی به نظرش کم کاری هم کرده بود. زودتر از اینا می­‌تونست جونگین رو داشته باشه اگه فقط اون دوست­‌دختر احمق گا...

ـ هیونگ...

سرش رو تکون داد تا افکارش کنار برن. یه قلپ دیگه از نوشابه­‌اش خورد و سه تا آدمی که باهاش پشت میز نشسته بودن رو از نظر گذروند.

VertigoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora