「𝑪𝑯𝑨𝑷𝑻𝑬𝑹 𝟐𝟓」

192 70 15
                                    

با برخورد دست پسر به کمرش، مغزش درجا خفه شد.

جونگین با چشم به پاش اشاره کرد و بیخیال از نگاه فیکس اون همه آدم روش گفت: «بیا بشین اینجا واسه سوهو هم جا باز می‌شه.»

مثل احمقا فقط تونست نگاهش کنه.

الان جونگین، کیم جونگین، همون وحشی‌ای که موقع برف بازی یه جای سالم توی بدنش نذاشته بود. ازش خواست روی پاش بشینه؟ دقیقاً چرا؟ می‌تونست خودش رو قانع کنه که بخاطر سوهو و اینکه اون هم بتونه اونجا بشینه این رو گفته بود و احتمالاً هم تنها دلیلش همین بود. ولی چرا باید از کیونگسو همچین چیزی می‌خواست؟

نمی‌شد بگه یکم بهم بچسبن و سوهو بره روی پای ییشینگ بشینه؟ حتماً باید کیونگسو این کار رو می‌کرد؟ خود جونگین می‌دونست داره چه غلطی می‌کنه یا هوشش فقط توی درست کردن قهوه و ساز زدن شروع به فعالیت می‌کرد؟

و چرخ دنده‌های مغزش به سرعت شروع به کار کردن. اگه جونگین می‌تونست انقدر راحت و بیخیال باشه چرا خودش نتونه؟

پس سرش رو تکون داده. با قیافه‌ای که حتی خودش هم فهمیده بود یک‌دفعه تعجبش از بین رفته پای چپش رو بین پاهای جونگین گذاشت و روی رونش نشست. سینیش رو به سمت خودش و جونگین کشید و سرش رو به طرف سوهو که داشت از خجالت آب می‌شد چرخوند. به جای خالی‌ای که درست شده بود اشاره کرد و گفت: «بشین دیگه.»

و بعد کاسه‌ی کوچیک سوپش رو برداشت و آروم فوتش کرد تا یکم خنک شه. بعد از نشستن سوهو و از بین رفتن تنش شدیدی که باعث خفگی می‌شد لونا و لوکا شروع کردن حرف زدن و طوری ییشینگ و سوهو رو قاطی حرفاشون می‌کردن که حتی کیونگسو شک کرد از قبل باهم دوست بودن یا نه.

جونگین هم با سهون گرم گرفته بود و خودش؟ خودش داشت برنامه می‌چید که چطوری سوپ رو روی جونگین بریزه که خودش اتفاقی واسش نیفته. که تقریباً غیرممکن بود.

بدون اینکه نگاهش رو از کاسه‌ی توی دستش که با قاشق کم‌کم از سوپ داخلش می‌خورد بگیره آروم روی پای جونگین جابه‌جا شد و عقب رفت. و وقتی که مطمئن شد بدنش کامل به پسر چسبیده ثابت شد و حواسش رو به حرف‌های لونا داد. شاید نمی‌تونست گند بزنه به لباس جونگین ولی حداقل می‌تونست توی یه شرایط ناراحت قرارش بده که مشخصاً داشت موفق می‌شد، چون به محض کشیده شدن پاش به داخل رون جونگین، جمله‌ای که داشت به سهون می‌گفت برای یک لحظه شکست.

راضی از کاری که کرده بود، پاهاش که حالا از زمین یکم فاصله گرفته بودن رو به عقب و جلو تاب داد و به سهون که تازه حرفش تموم شده بود و داشت بطری آبش رو سر می‌کشید گفت: «واسه این دو هفته چه برنامه‌ای داری؟»

سهون بطری رو از لب‌هاش فاصله داد پرسید: «برنامه؟ مگه قرار نیست درس بخونیم؟»

چشم‌هاش رو توی حدقه چرخ داد. چرا هیچ‌وقت اون پسر همراهیش نمی‌‌کرد؟ به عنوان بهترین دوستش باید می‌دونست که کیونگسو هیچ‌وقت توی فرجه‌هایی که دانشگاه بهشون برای آماده شدن واسه امتحانات می‌ده اونقدری که لازمه درس نمی‌خونه. وقتی می‌تونست چهارده روز بدون نگرانی از اینکه از کلاسی جا بمونه تا ظهر بخوابه چرا باید با درس خوندن خرابش می‌کرد؟

VertigoTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon