چشمای قرمز و بی جونش رو از صورت مهتابی عشقش که از سرما قرمزشده بود گرفت؛
نمیتونست بازم اذیتش کنه
اما دل کوچیک خودش چی میشد..:
_کیونگ ..میشه... بازم بغلت کنم باور کن آخرین باره از لحظه بعدش دیگه یادم نیست فقط یکبار دیگه.
دستای کوچیک و یخ زدشو برای بغل گرم کای باز کرد قلب بی قرار خودش هم همینو میخواست :
_بیا اینجا..
جونگین میتونست همون اول با دیدن زندگی و هر چیزی از کیونگ از انتخابش پشیمون بشه یا حتی مثل تمام نوزده سال زندگیش که چیزی براش مهم نبود
از کنارش رد میشد
ولی حالا توی بیست و چهار سالگی اینجا بود کنار انتخاب خودش..
هر دوتای اونا راهی رو انتخاب کرده بودن که سخت ترین شرایط ممکن رو داشت ولی چاره ای نبود باید قبول میکردن
یکی با قلب بی تاب و دیگری با درد و شاید تجربه..!
بدن نحیف کیونگسو رو بین بازوهاش گرفت دلش نمیومد بازم ولش کنه همین الان بهش قول داده بود که تمام اتفاقات و حرف های دیشب رو فراموش میکنه ولی با گرمای نفسی که کنار گوشش حس میکردتک تک لحظات دیشبو توی ذهنش مرور و در نهایت در اعماق قلبش حک شد.
چشم های خسته اش بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه بلاخره راه رو برای باریدن چشمهای تب دارش باز کرد ؛ برای برگشتن به دیشب، برای بودن کنار کیونگ هر کاری میکرد بازم میخواستش حتی بیشتر از قبل..
به هر حال عذاب دادن خودش بهتر از دیدن زجر کشیدن تنها کوچولوی فوق العاده ی زندگیش بود
اون هم برای قبول کردن این دوری مجبور بود.
جونگین آماده هر اتفاقی بود
شناخت کیونگ این رو بهش یاد داده بود تا آماده هر چیزی باشه ولی
قرار نبود همه چیز همین طوری خیلی آروم تموم بشه جونگین برای بودن کنار کیونگ مهم نبود به چه عنوانی تلاش میکرد .
قلب نیازمندش دووم نیاورد و سر شونه کیونگسو رو بوسید جوری زمزمه کرد که دی او به وضوح بشنوه :
_بازم صبر میکنم فندق کوچولوی من ...
میدونست دی او هر چقدر کم رنگ ولی یک چیز هایی از رفتار های کای فهمیده بود البته شاید..! پس دلیلی برای پنهان کردنش احساساتش نمیدید ولی هنوز برای اعتراف کردن زود بود .
دستاش رو از دور کیونگسو باز کرد قبل از اینکه دی او بخواد صورت برنزه خیس از اشکش رو ببینه سرش رو پایین انداخت و صورتش رو پاک کرد:
_خداحافظ پنگوئن هیونگ.
نفس عمیقی کشید و عقب عقب به سمت
ایستگاه اتوبوس راه افتاد :
_ به آقای پارک بگو جونگین امشب حتما به مامانش سر بزنه بهش بگو برای شام معذرت میخوام؛ بعدا جبران میکنم .من..
قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه اتوبوس رسید:
_بعدا میبینمت هیونگ.
بدون هیچ حرفی منتظر ایستاد تا جایی که اتوبوس از جلوی چشماش محو شد
باید از چیز با ارزشی که تازه پیدا کرده بود خداحافظی میکرد:
_خداحافظ کای امیدوارم هیچوقت
دوباره اینطوری نبینمت
YOU ARE READING
🎭small wonderful🎭
Fanfictionنام:☁️ small wonderful☁️ کاپل: کریسسو ،کایسو ژانر: رومنس، درام، اسمات ، مدرسه ای انگست، زندگی روزمره نویسنده : Rᴇᴅᴄᴏᴀʟᴛᴇ🍫 خلاصه فیک🖋️ :جونگینی که به اجبار خواهرش فقط برای نبودن توی خونه کلاس تئاتر شرکت میکنه و به رفتار کیونگسو بازیگر فوق العاده و...