part 26🥞

76 23 3
                                    

دستش رو سمت لباس هایی که یکی از یکی بیشتر پاره شده بود برد به اندازه کافی حالش خراب بود تا به نبود کریس فکر نکنه
هرچی لمس میکرد لباسی تنش نمی‌دید اصلا لباسی تنش نبود:
_هی تو خوبی..؟
بدنش از درد بی حس شده بود حتی نمیتونست لبش رو حرکت بده صدای شیشه‌ای که چند دقیقه پیش در اثر اصابت به خودش روی زمین شکسته بود زیر پای فردی که درحال راه رفتن بود بیشتر خورد میشد
نمی‌فهمید کجاست
یک چیزی اینجا اشتباه بود..!
دیگه نمیتونست تحمل کنه جایی براش نمونده بود که سالم مونده باشه
میخواست فرار کنه ولی قدرتش رو نداشت
تنها کاری که تونست انجام بده این بود که چشمش رو باز کنه تا بتونه جدیدترین فردی که وارد شده بود رو تشخیص بده
گردنش رو سمت صدای خورد شدن شیشه ای که می‌شنید کج کرد چیزی که نباید رو دید؛ دانش آموز چهار شونه باچوب

بیسبال به سرعت سمتش میدوید قبل از اینکه بتونه درست چهرش رو ببینه سرش با گوشه میز برخورد کرد
نفس عمیقی کشید تموم شد.
همه چیز ساختگی بود..؟ همه اش خواب بود...
صدایی که تو خواب شنید رو شناخت
صدایی جوان تر از صدای نصفه شب داخل خونه جونگین!
ولی با همون لحن و مهربون تر از اون
دانش آموزی که بزرگ شده بود...؟ شاید فقط خواب بود؟
پتوی نازکی که کنار تخت بود رو برداشت و دور خودش پیچید
نمی‌خواست بخوابه نمی‌خواست تحملش کنه
اون شب رو واضح یادش بود تک تک جزئیاتش...
ولی فقط تا قبل از بیرون رفتن افراد داخل انباری.
بعد از اون همه چیز مبهم بود
تا سه روز بعدش که داخل خونه بیدار شده بود
دوست نداشت بهش اهمیت بده
ولی چهره تمین نمیزاشت..
باید میفهمید چرا این صدا اذیتش کرده بود
کنار عسلی تخت به دیوار تکیه کرد و چشماش رو روی هم گذاشت~
.....
صبح روز بعد
دیشب نیمه بیدار بودن کنار تخت کار دستش داده بود بدنش داغون بود چند باری پخش زمین شده بود
بروز خودشو جمع و جور کرد با هر سختی و خستگی که تو وجودش مونده بود سعی کرد خودشو جای کای برسونه بازم دوساعت خواب میتونست حالشو بهتر کنه
با پتوی نازکی که دیشب بازم به انتخاب خودش برداشته بود خودش رو روی تخت دونفره جونگین بالا کشید سعی کرد با کمترین صدای ممکن کنار کای دراز بکشه سعی کرد بیخوابی که همراه با کوفتگی شدیدی که به جونش افتاده بود نادیده بگیره صدای نفس های کای آروم بود نشون میداد هنوز خوابه
بعداً بهش فکر میکرد ؛ الان به خواب بیشتر نیاز داشت
سرش رو به پشت کای تکیه داد و چشماش رو روی هم گذاشت..
......
اصولاً اهل فکر کردن به گذشته نبود حتی اگر فکر هم میکرد چیزی یادش نمیومد
به پنکیک موزی که در حال درست شدن بود زل زده بود تا مثل دفعه قبل نسوزه
جونگین هم معلوم نبود کی میخواد از خواب بیدار بشه از دیشب تا الان در اتاق رو قفل کرده بود و با خیال راحت خوابیده بود
تمین بیچاره هم نه میتونست بره خونه خودشون نه بمونه
پنکیک رو از داخل ماهیتابه برداشت و گاز رو خاموش کرد
به جونگین پیام داد ؛بعد از ده دقیقه بهش زنگ زد ولی انگار نه انگار هیچکس جواب نمیداد
باید میرفت در اتاق رو میزد یا جونگین بیدار میشد یا باید با اون برج زهر مار روبرو میشد
چند بار آروم به در تقه زد ولی بازم هیچکدوم بیدار نشدن
دیگه
سه بار با کف دست به در کوبید و چیزی که واقعا منتظرش نبود رو شنید.

🎭small wonderful🎭Donde viven las historias. Descúbrelo ahora