شب قبل اجرا موقعی که دست یکی از دخترا مدرسه توی دستم بود داشتیم صحنه آخر کارمون رو تموم میکردیم از شانس افتضاح من حین چرخش نتونستم درست بچرخونمش پاهام به دامنش گیر کرد و افتادیم زمین..
( تا حالا هیچوقت انقدر با دیدن اینطور مشکلات عصبانی نشده بود با این حال سعی کرد تا وقتی دستش به دختری که زیر کیونگسو افتاده بود نرسیده آرامشش رو تا حدودی حفظ کنه
خب مسلما چیزی که کیونگ از چهره کریس میدید
قرار نبود چیزی آروم پیش بره
کریس فقط سعی داشت آروم باشه وگرنه در حال انفجار بود
از یقه دختر بیچاره رو بلند کرد و روی صندلی وسط استیج نشوند :
_سونگی شی میشه بهم بگی به چه جرأتی شب قبل اجرا داری منو مسخره میکنی
اونم اینجا ؛تمرین تئاتر گروه من !؟؟
فکر کردی نمیدونم چی توی مغزت میگذره؟
میدونی فردا اجرا داریم و مسخره بازیت گرفته؟
اینجا جایی نیست که دنبال دوست پسر برای خودت باشی
_هی وویفان شلوغش نکن پای کیونگسو گیر کرد
من که کاری..
دندوناش رو چفت کرده بود ؛ با حرص تو صورت اون دختر بدبخت داد کشید:
_هیچ کس! حق نداره به کیونگسو نزدیک بشه
هیچ کس توی گروه من تا پایان اجرا حق عشق بازی نداره چطور جرأت میکنی !!
قبل از اینکه واکنشی نشون بده کریس وو به صندلی که روش نشسته بود لگد زده بود دختر بیچاره روی زمین افتاد :
_کریس! هی.. من بودم؛پای من گیر کرد ولش کن
کریس صندلی افتاده رو درست کرد و روش نشست دیگه نمیتونست تحمل کنه یا همین امشب یا هیچوقت..!
_پارک سونگی نیم ساعت توی حیاط میدویی
ییبو هم کنارت میمونه
اگر از زیرش در بری از گروه حذفی.
همتون برید بیرون بیست دقیقه دیگه تمرین دوباره شروع میشه.
بعد از اینکه همه بچهها بجز کیونگسو از سالن بیرون رفتن
چهره غضبناکش تغییر کرد ؛بد موقع بهم ریخت
چشمای کشیدش خیس شده بودن دیگه نمیدونست چیکار کنه :
_مگه نگفتم همگی برید بیرون !؟ برو کیونگ..
میدونست حال کریس خوب نیست وبه این زودی خوب نمیشه بطری آب رو از روی میز برداشت سمت کریس راه افتاد :
_وویفان منو نگا کن...چیه ؟
کنارش روی زمین نشست:
_نمیتونی بهم بگی
انقدر احمق و غیر قابل اطمینان به نظر میام که ازم کمک نمیخوای ؟
این چند وقت خیلی عجیب شدی
چرا با همه دعوا میکنی من که حالم خوبه ییبو هم همینطور بچه ها همشون عالی پیش رفتن
پس چه مرگته ؟ چرا انقدر عصبی میشی ؟
همیشه نگرانی !بهم بگو.. قول میدم به هیچکس نگم
چیزی اذیتت میکنه؟
با چشمایی که با حرف زدن کیونگ خیس تر میشد
به بهترین اتفاق زندگیش نگاه کرد و نیشخند زد :
_هومم.. قول میدی؟
_معلومه!
_آخه اگه بهت بگم باید بری به همه بگی
دیگه این قولت به دردم نمیخوره
همزمان با خندیدنش گریه اش گرفته بود:
_ تو مثل اینکه خیلی حالت بده
کوالای بد اخلاقم بهم بگو چی شدی؟
_اوممم کیونگی….
میدونی..من خودمم نمیدونم چم شده
نمیدونم دارم چیکار میکنم
دلم میخواد ازت مراقبت کنم ولی نمیشه
دلم میخواد همه توجهت،فکرت به من باشه ولی نمیشه نمیخوام کسی جز من بهت دست بزنه
نمیخوام هیچ کس بهت نگاه کنه کیونگسو
نمیخوام هیچکس جز من این دستا رو بگیره..
کیونگی میشه بگی درد من چیه...؟
دارم از سردرد میمیرم
دقیقا چه مزخرفی داشت میشنید؟
شوخی کردن هم حدی داشت
نه تا جایی که انقدر شوخی بچه ها سر قرار گذاشتیشون روی کریس تاثیر بزاره :
_حالت اصلاً خوب نیست!
خل شدی؟ دوست داری هیچکس منو نبینه؟
میخوای من فقط به تو نگاه کنم؟
میشه بگی دقیقا چه کوفتی داری میگی؟
_انقدر شب و روز فکر کردم و دنبال این حساسیت های مزخرف رفتم دیگه نمیکشم
فقط گوش کن .
من جای دکتر هم رفتم بهش همه چیزو گفتم..
اولش گفت سعی کنم جلوی افکارم رو بگیرم
سعی کنم آروم باشم و بازم بهش فکر کنم
گفت شاید از سرم بره
ولی هر کار کردم بجاش هر روز بدتر از قبل میشد
بهم گفت من عاشق شدم
من باورم نمیشد ..چطوری تونستم ؟
نمیدونم فقط.. من میخوامت..
میخوام برای من باشی
چرا باید یه همچین جوابی می رسیدم..؟
من دوستت دارم بیشتر از هر چیزی
بیشتر از از هر کسی دلم میخواد برای تو باشم
_تو چیک..
_دوستت دارم کیونگی…
بغض سنگینی که بالاخره رفته بود
توی بد ترین شرایط به مهم ترین آدم زندگیش اعتراف کرد بود فقط الان جواب کیونگ مهم بود :
_کیونگ..
_ووییفان
ما دوستیم چطوری میتونی اینو بهم بگی اونم الان؟!
تو منو چی فرض کردی من پسرم کریس؟
چجوری میخوای تحملش کنی ؟!
من چجوری حرفتو درک کنم ؟
الان چه جوابی برای فکر احمقانت باید بهت بدم ؟
توفقط وابسته ای فقط همین.
مثل من که به تو وابسته ام منم دوستت دارم
ولی نه اینطور که تو میگی
این حسی که الان داریم،اسمش اونی که تو میگی نیست !
اما اتفاقی که نباید افتاده بود اگر صبر میکرد و کیونگسو رو آماده میکرد میتونست بهتر به نتیجه برسه ولی الان
به کیونگسو گفته بود ؛ باید بهش فرصت فکر کردن میداد:
_ میدونم
خیلی زوده حس منو بفهمی یا درکش کنی
ولی حداقل بهش فکر کن ببین تو هم همینو میخوای؟
تو هم منو دوست داری یا نه؟
شاید وابستگی نباشه؛ شاید بتونی باهاش کنار بیای
بیا آرامش از دست رفتمون رو برگردونیم.
دیگه سکوت کردن یا منطقی جواب دادن چیزی رو درست نمیکرد ؛ کریس تصمیم خودش رو گرفته بود :
_اون دکتر دیوونه ای که رفتی بهت چی گفته که اینطوری شدی هان؟ حتماً منم عاشق تو ام ؟ واقعاً احمقی کریس!
ما نمیتونیم طور خاصی باشیم تو بهترین دوست منی
مگه دوستا هم عاشق همدیگه میشن؟
آرامشِ کوفت.
چرا انقدر زود مزخرفات یکی دیگه رو باور کردی؛
قبل از هر چیزی باید به من میگفتی
اصلا بهش گفتی اون فرد منم ؟
صدای داد کشیدنش توی سالن میپیچید
به نفس نفس افتاده بود:
_وقتی.
درمورد احساسات عجیبت به دکتر گفتی
اینکه من یک پسرم هم تو حرفات بود؟!!!
_کیونگسو. هیچی نگو
باید بهش فکر کنی زود تصمیم نگیر
من نمیتونم و نمیخوام از دستت بدم
حداقل بعنوان یک دوست باید پیشم بمونی
پس خوب فکراتو بکن
چون من ازت جوابی میخوام که ازش پشیمون نشی
فکر کردن بد نیست مگه نه کیونگ ؟
_ اونی که باید فکر کنه تویی کریس .. فکر کن!
بدون برداشتن لباس گرمش از سالن بیرون زد
با عصبانیت از مدرسه خارج شد:
_باید دکتری که پیشش رفتی رو آتیش میزدی
نه اینکه حرفش باور کنی ابله..)
هواسش اصلا به جونگین نبود هوا سردتر شده بود
جونگین هم فعلا نمیخواست مزاحمش بشه باید اجازه میداد حرفهایی که میخواست رو بگه :
_ به هر حال اجرامونو رو با هر استرس و درگیری ذهنی بود تموم کردم
حتی با اینکه فکر نمیکردم که حرفش جدی باشه
و در حد یک شوخی مسخره اذیتم کرده؛
از دستش عصبانی بودم
تمام مدت فکرم درگیر بود
با خودم کلنجار میرفتم و نادیدش میگرفتم
ولی اون خوشحال از اعتراف کردنش مثلاً عشقی که بهم داشت رو بروز میداد ولی
یک هفته بعد از اجرا دیگه مدرسه نیومد
نبودنش خیلی طول کشید
یک ماه میشد که مدرسه نیومده بود
دلم خیلی براش تنگ شده بود میخواستم ببینمش
با همه احتمالاتی که بهشون فکر کرده بودم
میخواستم بیخیال بشه و پیش خودم نگهش دارم
دوست نداشتم از دستش بدم
اون عوضی بازم مجبورم میکرد
اگر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میبودم؛
هیچوقت اون روز نمیرفتم بازم براش صبر میکردم.
ولی خب اون موفق شده بود
میخواستم به حرفش گوش کنم
منی که تا حالا طعم محبت رو نچشیده بودم
دلم برای لوس کردنش تنگ شده بود
دلم برای بغل بزرگش تنگ شده بود
دلم برای دستای بزرگش تنگ شده بود
خوب میدونست چطوری نظرمو تغییر بده
اون منو تشنه خودش کرده بود
تشنه محبتش بودم وابستگی که خوب نبود
وابستگی که اون بهش عشق می گفت…
پنج شنبه28 فوریه عصر بود
بالاخره چهرشو بعد از یک ماه دیدم
فکر میکردم الان از دیدنم خوشحال بشه
اما خستگی و کلافه بودن از چهرش میبارید
هنوزم نمیدونم اون روز چه اتفاقی براش افتاده بود
اون روز برام مهم نبود فقط
محکم بغلش کردم بعد از مدت ها امنیت حس میکردم
امنیت اجباری یکجور اجبار شیرین..
ای کاش هیچوقت اون روز برای دیدنش نمیرفتم.
YOU ARE READING
🎭small wonderful🎭
Fanfictionنام:☁️ small wonderful☁️ کاپل: کریسسو ،کایسو ژانر: رومنس، درام، اسمات ، مدرسه ای انگست، زندگی روزمره نویسنده : Rᴇᴅᴄᴏᴀʟᴛᴇ🍫 خلاصه فیک🖋️ :جونگینی که به اجبار خواهرش فقط برای نبودن توی خونه کلاس تئاتر شرکت میکنه و به رفتار کیونگسو بازیگر فوق العاده و...