پنج شنبه28 فوریه عصر بود
بالاخره چهرشو بعد از یک ماه دیدم
فکر میکردم الان از دیدنم خوشحال بشه
اما خستگی و کلافه بودن از چهرش میبارید
هنوزم نمیدونم اون روز چه اتفاقی براش افتاده بود
اون روز برام مهم نبود فقط
محکم بغلش کردم بعد از مدت ها امنیت حس میکردم
امنیت اجباری یکجور اجبار شیرین..
ای کاش هیچوقت اون روز برای دیدنش نمیرفتم.
فلش بک:
گونه سرد کیونگسو کنار گردنش قرار گرفته بود :
_چرا شال گردن نداری تو..بریم بالا
ده دقیقه ای از اومدنش به خونه کریس میگذشت توی راهرو پدر و مادر کریس رو دیده بود
جو خونه مثل همیشه شاد نبود شاید موضوع خانوادگی پیش اومده بود ولی با این حال کیونگسو حس عجیبی نداشت
توی اتاق خواب منتظر کریس بود همیشه وقتی وارد اتاق میشد دلش میخواست دیواری که روش پر از عکس بود رو هرچند تکراری ولی نگاه کنه.
عکسی که بعد از یک هفته دوستی توی آزمایشگاه مدرسه گرفته بودن
یا عکس روز تولد کریس که با ییبو با هم دیگه تا ساعت هفت صبح بیرون از خونه مونده بودن با چشم های پف کرده گرفتن
یا روزی که مجبور شده بود بخاطر باختن دو تا سیب زمینی سرخ کرده توی سوراخ دماغش بزاره و با موهای آبشاری از خودش سلفی بگیره
همیشه با کریس عجیب ترین کارا رو انجام میداد مهم نبود کسی بهش اهمیت نمیده وقتی با کریس بود اصلأ یادش نمیومد شب قراره بازم به حرف های الکی مامانش گوش بده یا بابت دیر رسیدنش جواب بده چون مهم نبود..
منتظر بود تا بازم کار عجیبی رو با وویفان شروع کنه نمیدونست قراره چی بشه..
هیچ حدسی نداشت از رابطه داشتن.. :
_دوباره بهش دست زدی؟
اون عکسه مال کنه به هیچکسی هم نمیدمش
دوکیونگسو شخصاً بهم هدیه داده
ولی چرا اون سیب زمینی ها رو انداختی میخواستم بخورمشون
تازه نمک اضافی هم زده بودی بهش
بار ها این روی چندشش رو دیده بود واقعاً اگر جلوش رو نمیگرفت این کارو میکرد ؛ چشماش رو بست حتی تصور خوردن اون سیب زمینیها حالش رو بد میکرد :
اه خفه شو کوفت بخوری _
اوضاع روبراهه؟ آقای وو یکم
حالش گرفته بود خودتم همچین خوب نیستی..
نیست یکم توی شرکت مشکل پیش اومده آره..مشکلی_
این مدت توی خونه با مامان بودم نتونستم بیام مدرسه
بشین
سینی خوراکی که کریس آورده بود رو ازش گرفت و روی تخت گذاشت و خودش هم نشست:
بیا تو هم بشین_
_من اینجا برام خوبه
پایین تخت روبروی کیونگسو نشست :
_کیونگی..عزیزم
میدونم فکراتوکردی که الان اینجایی .. جوابت چیه؟
به همین زودی میخواست دوباره اون بحث رو پیش بکشه هنوز میتونست نظرشو عوض کنه...:
_کریس دوباره بهش فکر کن؛ خودت بهتر از من میدونی
من بدون تو نمیتونم ادامه بدم
من نمیخوام از دستت بدم
تو بهترین و تنها دوست منی.. باهام حرف بزن بیا حلش کنیم
با اینکه میخواست قوی تر برخورد کنه ولی بغض کرده بود
شاید دل کریس نرم میشد
برای قبول کردن پیشنهادش اومده بود
ولی اگر بازهم تلاش میکرد به ضررش نبود:
_منم بدون تو نمیتونم عزیزم
اگر نتونم برای خودم داشته باشمت دلم میخواد بمیرم...
تو میخوای مال من بشی؟
نمیتونست چیزی بگه فقط آروم آروم اشک میریخت
کریس چرا نمیفهمیدش؟ چرا انقدر اصرار داشت.
برای اولین بار بود گریه کردن کیونگسو رو میدید
از روی زمین بلند شد و کنارش روی تخت نشست:
_هی..هی .. هنوز که چیزی نشده چرا گریه میکنی..؟
دیگه راهی برای عوض کردن پیشنهاد کریس نمی دید
دور شدن ازش غیرممکن بود کیونگسو دوسش داشت ولی نه برای رابطه عاشقانه..!
بهش وابسته بود نفس عمیق کشید و صدای بغض دارش رو به سنگدل روبروش نشون داد:
_نمیفهمی... نمیبینی..؟
این ..چطوری..باید چیکار کنم؟
این خیلی عجیب میشه کریس میشه دوباره..بیا با هم
یکم بهش فکر کنیم هوم؟
_اصلا عجیب نیست زندگیِ من
من خیلی وقته که دیگه به هیچ چیز و هیچکس فکر نمیکنم
بجای دوباره فکر کردن هزار بار به این چیزی که بینمون اومده فکر کردم
داستان عاشقانه هرکسی با دیگری متفاوته
ما دوتا میتونیم چیزی رو فراتر از عشق بینمون تجربه کنیم من این خوشحالی رو با کسی میخوام تجربه کنم که دوسش دارم و میدونم اونم منو دوستم داره؛ بهت قول میدم پیشت بمونم ؛ قبل از هر چیزی تو بهترین دوست منی..
راضی کردن کریس شکست بزرگ از پیش تعیین شده بود
چون خودش خیلی قبل تر این موضوع رو قبول کرد
بینش رو بالا کشید به چشم های منتظر کریس نگاه کرد:
_من... من حتی نمیدونم باید چیکار کنم سخت نیست؟
اینبار لبای خوش فرم کیونگسو رو بین لباش خودش اسیر کرد و با حسرت و دلتنگی بوسه مهربونی روش زد :
_ این یکی از اون کارایی که باید انجام بدیم سخت بود؟
سکوت تنها چیزی بود که بعد از اون بوسه شنید
وقتی کریس بوسه آرومش رو روی لباش نشونده بود نمیدونست چه واکنشی باید داشته باشه ولی وقتی دوباره با همون ملایمت بوسه گرم بعدی روی لبای درشتش کاشته شد نتونست حسش رو توصیف کنه..شاید حسی که داشت این بود خیلی گرم... خیلی شیرین
بهترین دوستش اون رو با مهربونی غیر قابل وصفی
بوسیده بود...
مهربونی که شاید یک توهم بزرگ بود
پایان فلش بک)
خاطراتی که داشت مرور میکرد قسمت شیرین
و البته فراموش نشدنی خودش بود
خاطراتی که الان پوچ بودن و یک طرفه بودنش رو
بعد از چند سال حس میکرد
نگاهی که بعنوان عشق میشناخت فقط از هوس پر شده بود :
_اون عوضی داشت منو با خودش به جایی میبرد که خودشم خبر نداشت تهش چه اتفاقی میوفته؛ بازهم منی که فرق عشق و هوس و وابستگی هنوز برام تفکیک نشده بود مقصر شدم.
جونگین.. من توی خانواده ای بزرگ شدم که اهمیت چندانی برای اون پدر مادرمثلا مهربون و رویایی که توی مدرسه ازش صحبت میکردن نداشتم
من حتی وقتی که بعد از دو ماه رابطه داشتن با کریس
بهشون در این مورد گفتم براشون مهم نبود!
سخت بود اینکه مورد توجه هیچکس نبودم...
توجه کریس برام مثل جام عسل شیرین بود
محبتی که تا حالا احساس نکرده بودم با وجود کریس توی زندگیم داشت دو دستی تقدیمم میشد
کم کم علاقه و وابستگی دوستانه ای که بهش داشتم تغییر کرد
بعداز گذشت چند ماه من واقعا عاشق کریس شده بودم میخواستم بیشتر احساسش کنم میخواستم رابطه کوچیکمون رو تثبیت کنم کار سختی بود ولی برای موندن و بودن باید انجام میشد.
هر کلمه ای که کیونگ از گذشتش تعریف میکرد
جونگین گیج تر و حیرت زده تر به اون داستان گوش میداد
دی او داشت از داستان عشقی صحبت میکرد که
الان پوچ و نابود شده بود..!
از عشق کسی صحبت میکرد که الان اون فرد حتی نمیخواست کیونگ وجود داشته باشه..!
همه گذشته پیچیده کیونگسو به کنار ؛ کیونگ گی بود ؟
خیلی واضح داشت از رابطهی قدیمی خودش با وویفان صحبت میکرد یعنی امکان داشت کای رو قبول کنه؟
برای نور امید کوچولوی طلایی رنگی که توی قلبش بود حسابی ذوق داشت :
_کیونگ هوا خیلی سرده بریم توی اتاق
از جعبه خاطرات ذهنش بیرون کشیده شد
درست پیش رفته بود..؟
_کایا الان ساعت چنده ؟
من چقدر حرف زدم .. ببخشید بریم
_هنوز خیلی مونده….؟ یکم سرعتش رو ببر بالا
خوابم میادا یهو دیدی وسطش خوابم میبره
بدو بدو دنده هام یخ زد
خنده تلخ کیونگ ناراحتش کرد
پس هنوز ادامه داشت از روبروی کای بلند شد سمت آسانسور راه افتاد دیگه آخرش رو باید میگفت
نه تمام واقعیت فقط قسمتی که میتونست بگه؛
حتما دلیل خوبی بود :
_هنوزجاهای خوبشو گفتم… فکر میکنی بعدش چی میشه ؟
......._
_ اینکه..من از دستش دادم ..بعد از اون شب
تمام مدتی که توی آسانسور بودن سکوت کرد
صدای نفس های عمیقی که میکشید توی راه روی بیمارستان آروم کنار گوش کای شنیده میشد
وارد اتاق شد و تک تک لباس ها اضافی رو در آورد عصبانیت و ناراحتی از صدای خش دار کیونگ معلوم بود :
_بعد از اون شبی که باهاش گذروندم
دیگه ندیدمش فرار کرده بود بعد از اون عشق داغ و گرمی که ازش صحبت میکرد حتما از ترد شدن توسط بقیه فرار کرده بود. از با یک پسر بودن فرار کرده بود!
بالاخره هوسش خوابید چیزی که دنبال تجربه کردنش بود رو فهمید و من رو با پلی که راه بازگشت نداشت تنها گذاشت
و زندگی که بعد از رفتنش رسماً لجن محسوب میشد..
احساس خفه بودن بهم دست میداد
احساس کمبود. احساس عذاب .احساس مرگ.
اینکه بعد از ستایش شدن و محبت دیدن از کسی که دوستش داری متوجه تقلبی بودن اون بشی درد داره جونگین.
دروغ بودن یک رویای شیرین
این شروع تلخی ها بود تلخی ای که کیونگسو شاید با گفتن قسمتی ازش هم میتونست کای رو راضی کنه تا دور بشه نباید کم میاورد این تازه اول راه بود
نفس های عمیقی که کیونگ بعد از هر جمله ای که میگفت میکشید..لرزیدن صداش؛همه اینها اذیتش میکرد
نمیتونست چیزی رو که میخواست راحت بگه
وجود جونگین یا اینکه داره برای چه کسی حرف میزنه دیگه اونقدر هم مهم نبود
خسته بود.. از پنهان کردنش و از فراموش نشدنش
به میز جلوی تخت تکیه کرد
صدای بمی که بغض دست نخورده از اون سال نشون میداد با صدای خندیدنش قاطی شده بود :
درد داره کای.. اینکه نمیدونم چرا .. اینکه چیشد..؟ _
یعنی فقط من بودم که اون عشق رو باور کردم..؟
جونگین فقط به چشمهایی که کمک میخواستن زل زده بود
به لبهایی که با هر بار خندیدنش غم عجیبی برو نشون میداد
شکسته بود ؛کیونگسو..شکسته بود.
عاشقانه ای که فقط یک بازیگر داشت
هق هق های کیونگ شدت گرفت و اشکای داغش راه رو دوباره برای بیرون اومدن پیدا کرده بود
آروم از روی ویلچر بلند شد ؛ کیونگی که میدید آغوش نیاز داشت تا برای ادامه دادن خودش رو آماده کنه
دست بزرگ کای از کنار شونه های کیونگ رد شد
به شکمش رسید از کنار توی بغل گرم خودش گرفت
و به بدن ظریف کیونگسو تکیه کرد
سرش رو به سر کیونگسو تکیه داد
اون قوی بود و قوی میموند
چون کای قصد نداشت رها کنه هیچ وقت..!
چشمای اشکی دی او هر بار پر و خالی میشدن
با آغوش جونگین خاطراتی که از کریس داشت توی سرش مرور شد و باعث شد هق هق های آرومش به ناله های دردناک تبدیل بشه
فلش بک)
بینیش رو توی موهای مشکی ابریشمی کیونگ فرو کرد و نفس عمیقی کشید :
_بوی موز میدی کیونگ میخوام بخورمت
_شامپو جدیدی که دیشب برام گرفته بودی طعم موز داره
البته الان مدرسه ایم نمیشه بخوریم که کلاس بعدی غیبت میخورم
_میدونم
بجای خوردنت انقدر بغلت میکنم فشارت میدم
موز درونت بزنه بیرون
صدای خندههای نمکی کیونگسو بلند شد
چشم های عسلی کیونگ شبیه حلال ماه می درخشیدند
لبای قلبی شکل و پف کردش حسابی حرص وویفان رو
درآورد محکم کیونگسو رو از کنار توی بغلش گرفت باعث شد کیونگ اعتراض کنه ولی با حرکت بعدی کریس اعتراضش به جیغ وحشتناکی تبدیل شد
کریس داشت سرشونش رو مارک میکرد اونم توی مدرسه!!!
_آیییی چیکار میکنی ولم کن؛یاااااااا درد میکنه کریس
برای چند ثانیه با بیخیالی لبش رو از پوست سفید و خیس شده کیونگ جدا کرد :
_بگو
_آآههه..چیو بگم
_بگو ددی ولم کن تا ولت کنم
_ها؟
گاز محکمی از ترقوه کیونگ گرفت:
_آخ..آآآییی..میسوزه کریس !
صدای اعتراض بچگونه کیونگ توی اتاق یپیچید
دستاش رو روی شکم نرم کیونگ حرکت داد :
_هی بیبی تو کلاسای بالا هیچکس نیست
میتونم بجای خونه همینجا انجامش بدیم
کیونگسو بهش گفته بود تا وقتی آماده نباشه حق ندارن در این مورد حرفی بزنن فقط حرصش گرفته بود داشت اذیتش میکرد
گاز محکم تری از از ترقوه مارک شده کیونگ گرفت:
_آههه باشه سگ خور؛ ولم کن ددی لطفا
YOU ARE READING
🎭small wonderful🎭
Fanfictionنام:☁️ small wonderful☁️ کاپل: کریسسو ،کایسو ژانر: رومنس، درام، اسمات ، مدرسه ای انگست، زندگی روزمره نویسنده : Rᴇᴅᴄᴏᴀʟᴛᴇ🍫 خلاصه فیک🖋️ :جونگینی که به اجبار خواهرش فقط برای نبودن توی خونه کلاس تئاتر شرکت میکنه و به رفتار کیونگسو بازیگر فوق العاده و...