part 27💛

52 17 0
                                    


صدای قدم های محکم و عطر فرد قد بلندی که از کنارش رد میشد عجیب دلش رو میلرزوند..~
هنوزم تک تک لحظاتی کریس با استرس از جلوش رد شد و روی سکو ایستاد رو یادش بود
نفس های مقطع و یکی در میون خودش
ترسیده بود از اینکه چطوری کریس اونجا رو پیدا کرده بود
و خوشحال بود از اینکه الان روبروش ایستاده بود.

همه جور برگشتنی از کریس رو توی ذهنش تصور میکرد
ولی اینکه داخل مدرسه جدیدی که اومده بود اونو ببینه
مدرسه ای که داخل استان دیگه ای بود چیز دیگه ای رو بهش یاد آوری میکرد!
تمام این مدت ووییفان میدیدتش..؟

اضطراب داشت نمیدونست واقعا زمان خوبی برای برگشتن انتخاب کرده بود یا نه..
به وضوح داشت به پسری که روی صندلی‌ خشکش زده بود لبخند میزد اما فقط سه ثانیه طول بکشه تا نگاه دلتنگش رو از کیونگسو بگیره :
_سلام ، من ووییفانم با کریس راحت ترم میتونید کریس وو صدام بزنید.
همینطور من سال آخر کارگردانی هستم و عام ... از نظر من مشکلی پیش نمیاد اگر هوای منو نداشته باشید در هر صورت من برای تحصیل به این مدرسه نیومدم ؛اینجا اومدم تا از کسی عذرخواهی کنم و امیدوارم هر چه زود تر این اتفاق بیوفته..

لطفا توی این مورد به من کمک کنید ممنونم
تعظیم کوتاهی کرد و راهی که تا جای سکو اومده بود رو برگشت :
_خیلی خوش اومدی کریس وو ولی همه برای تحصیل و درس خوندن به مدرسه میان !
امروز پرونده کلاسیتو چک کردم
کارنامه خوبی داری مطمئن باش منتظر نمرات عالیت میمونم..
قبل از بلند شدن کریس اصلا فکرشو نمیکرد اینجا و اینطوری کریس به دیدنش بیاد اینکه بعد از یازده ماه با وجود ثانیه ای بودن نگاهش ولی خیلی راحت و با لبخند به چشماش نگاه میکرد چطور براش انقدر همه چیز آسون بود ؟
تمام دلتنگی که توی این چند ماه توی وجودش مونده بود
با وجود کریس توی کلاس واقعاً نمیتونست دووم بیاره
دلش میخواست همین الان توی بغل گرم ددی کوچیک خودش محو بشه تمام بدنش از استرس و هیجان درد میکرد بیش از حد از برگشتنش خوشحال بود
اونو میخواستش همین الان :

_آقای لی؟
_بگو دو کیونگسو
_من حالم خوب نیست میتونم برم بیرون ؟
_ میتونی بری امروز برای این کلاس کار خاصی نداریم

.........

لبای کبودش بی وقفه از سرمای هوا میلرزید
داخل حیاط مدرسه منتظرکریس بود تا از کلاس بیاد بیرون تقریبا کل زنگ طراحی رو بیرون بود تا باهاش حرف بزنه ولی مثل اینکه کریس واقعاً قصد بیرون اومدن از اون سلول عذاب رو نداشت :
_ زود باش ووییفان..
سردرد و حالت تهوعی که داشت بهتر شده بود صبح دوست نداشت بیاد مدرسه شاید نباید میومد..؟

ده دقیقه بعد از بیرون رفتن کیونگسو از کلاس بیرون اومده بود تا با هم صحبت کنن یکی از کلاس های داخل راهرو خالی بود کنار در ایستاد تا وقتی که کیونگسو میومد بتونه در خلوت باهاش حرف بزنه.

🎭small wonderful🎭Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ