part 31🥞

61 19 5
                                    

حس میکرد که کیونگسو روی تخت تکون میخوره ولی فکر نمی‌کرد بالای سرش بیاد قلبش یک تپش رو جا انداخت

پتو رو از روی سرش پایین کشید تا از این وضعیت بیرون بیاد ولی کیونگ با لبخند قشنگی بهش خیره شده بود..

لبخندی که قشنگیش برای یک ثانیه بود.
چون یک ثانیه بعد از اون صورت کیونگسو بی احساس ترین حالتی که میشد یک انسان داشته باشه رو به خودش گرفت و جمله ترسناکی رو زمزمه کرد :

_اگر با همین وضع بخوای ادامه بدی نمیتونم تضمین کنم قبل از کریس بلایی سر خودمون نیارم.

خیلی کم پیش میومد این وجه از کیونگسو رو ببینه و میتونست به جرأت بگه کسایی که قبل از اون مخاطب این طرز نگاه و صحبت کردن کیونگ بودند وحشت کامل رو توی وجودشون حس کردند
چون این اولین باری بود که خودش مخاطب این طرز نگاه بود
لبش رو زبون زد و نفسی که از ترس توی سینش حبس شده بود رو با لرزش بیرون داد :

_هیونگ..من..فقط گفتم که میتونم بغلت کن.

کیونگسو چشمش رو بست و نفس عمیقی کشید
سنگینی بدنش از روی شونه  کای برداشت و قسمت خودش دراز کشید :

_منظورم فقط اون نبود.. ادامه نده

نمی‌خواست درموردش صحبت کنه خیلی چیز ها بود که باید بهشون فکر میکرد خیلی کار ها بود که برای انجام دادنشون مردد بود
و این  وسط اتفاقاتی می‌افتاد که نه میتونست جلوشون رو بگیره نه برای حل کردنشون زمان بزاره :

_بخواب کای
خیلی چیزا هست که باید با هم ازش دور بشیم
بهشون فکر کنیم تا بتونیم ازش عبور کنیم
اولین کاری هم که انجام دادنش خیلی واجبه 
اینه که روی خوب شدنت تمرکز کنیم
بخواب کای.

همه چیزایی که کیونگسو می‌گفت حقیقت بود یعنی چیزی نبود که فراموش کرده باشه  اون هم حرف هایی داشت که با هیونگِ کوچولوش بزنه 
و حق میداد به خاطر تمام چیز هایی که پیش اومده بود کیونگسو افکارش بهم ریخته و مشوش باشه  گوشه ای از این اذیت شدن کیونگسو  رو از روی اخلاقش متوجه شده بود 
کیونگسو همیشه مخالفت می‌کرد یا از موضوع دور میشد
ولی هیچوقت اینطوری رفتار نمیکرد
نگاه کیونگسو ترس داشت در حالی که طرف مقابلش رو توی وحشت میلرزوند

…….

فلش بک

*شبی که کریس کیونگسو رو جلوی در اتاق لیهون دید.

تلفن رو قطع کرد .

چی میشد اگر واقعاً همش یک توهم بود..

هوای سرد پاییز گونه های سردش رو میسوزوند به مخاطبی که دیگه پشت خط نبود دوباره گوش زد کرد:

_  ییبو..تو اونو ندیدی اون حالا از منم وحشتناک تره!

گوشی رو داخل جیب شلوارش گذاشت و سمت دانشگاه راه افتاد
امشب باید همه چیز رو میفهمید
اون بهش گفته بود کیونگسو دیگه نیست  بارها و بارها پرسیده بود
التماسش رو کرد  تا جایی که کیونگسو رو دفن کرده بودند رو بهش نشون بده ولی چیزی جز عذاب نصیبش نشده بود
بجز اون ... کیونگ زنده بود نفس میکشید با چشمای خودش دید

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 12, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🎭small wonderful🎭Where stories live. Discover now