After story
کنار معشوقش میشینه و به بحث بین دخترهاش میخنده. چوهی سبزیجاتی که می چا براش گذاشته بود رو نمیخورد و دختر بزرگتر که توی سختگیری دست کمی از پدرش نداشت بهش غر میزنه که باید همه اشو بخوره چون براش مقوی تره.
چانیول سعی میکنه دختر غدشو که دقیقا شبیه بکهیون بود راضی کنه تا انقدر اون بچه رو اذیت نکنه اما مرد کوتاه تر با چشم غره بهش میفهمونه که دخالت نکنه.
- چوهی به حرف خواهر بزرگترت گوش کن!
- اما من نمیخوام بخورمشون
با لبهای اویزون میگه و احتمالا تنها کسی که دلش براش ضعف میره چانیوله چون دو شخص دیگه با ابروهای درهم داشتن بهش نگاه میکردن.
چوهی مثل همیشه به چانیول پناه میبره و توی بغلش میشینه تا از دست پدر و خواهرش نجاتش بده.
- پدر اذیتم میکنن
با مظلومیت میگه و چانیول لپشو میبوسه.
- انقدر دختر منو اذیت نکنین!
مرد بلندتر هشدار گونه اما با خنده مردونه ای میگه.
می چا چون میدید چاره ای نداره تسلیم میشه اما بکهیون اول خودشو مهمون یه گاز بزرگ از بازوی معشوقش میکنه و بعد با چاپستیک مقداری از سبزی هارو بر میداره و جلوی دهن چوهی میگیره.
- میدونم که دست پدرتو رد نمیکنی!
با لبخند خبیثی میگه و دختر که چاره ای نداشت سرشو با تردید جلو میبره اما قبل از اینکه دهنش به اون ماده بدطعم برسه، دهن بزرگ چانیول جلو میاد و اونها میخوره.
چوهی با ذوق میخنده و بوس محکمی روی لپ پدرش که درحال جویدن سبزی ها بود میذاره. چانیول برای چهره عصبانی بکهیون ابرو بالا میندازه و این مرد کوتاه تر رو کفری میکنه.
- خیلی لجبازی!
- اما نه لجباز تر از تو عزیزم!
بکهیون از حرص سرخ شده بود و چانیول با چه جرأتی بهش میخندید؟ مرد بلندتر که طاقتش طاق شده بود، صورت چوهی رو به سمت دیگه ای کج میکنه و نرم لبهای حرصی محبوبش رو میبوسه.
بکهیون با غیض سرشو پایین میندازه اما این فقط ظاهر ماجرا بود چون توی دلش داشت ذوق میکرد.
***
همه منتظر پیرزنی که هرروز به این غذاخوری میومد و داستان عاشقانه ای رو براشون تعریف میکرد بودن اما انگار اون روز پیرزن قصدی برای اومدن نداشت.
مردان و زنان که ناامید شده بودن دورهم جمع میشن تا افسانه عاشقانه ای که پیرزن براشون تعریف میکرد رو برای هم و برای کسایی که اولین بار بود که اومده بودن بازگو کنن. افسانه عاشقانه زن و مردی که توی قصر به هم دل میبندند.
افسانه...
پیرزن تلخندی میزنه و چشماش پر از یه اقیانوس بی رحم میشه. به دیوار تکیه میده و حرفای مردم ازارش میدن. یه عشق قشنگ؟ یه عشق شیرین؟ این چه دروغی بود که پدرش عاشقش بود؟
کتاب رو از میان لباس هاش بیرون میاره و بهش نگاه میکنه؛ به دست خط زیبای پدرش.
یه داستان پر از قشنگی و علاقه. شاید زندگی خودش و چانیول بدون همه اون زجرها و گریه ها.
یکی از بزرگ ترین اشکالات بکهیون این بود که همیشه به خودش حق میداد. مثل زمانی که این کتاب رو نوشت چون میخواست بدونه زندگیش بدون همه اون تیرگی هایی که روش سایه انداختن چه شکلی میشد.
به نوشته ها لبخند میزنه و به روی خودش نمیاره که برای هرکلمه از این نوشته ها چه اشک و خون هایی که ریخته نشده.
هیاهو و هیجان مردم بیشتر شده بود و از همین الان میتونست دروغ های دیگه ای که لا به لای اون زندگی میرن رو بشنوه، نیازی به گوش دادن بیشتر نبود. می چا دلش برای پدرهاش می سوخت و اونها عاشق این افسانه پوشالی شده بودن؟
کلاه روپوشش رو مرتب میکنه و از کنار مردم عبور میکنه؛ با قدم های اروم و خسته. رد میشه و هیچکس دیگه اونو به یاد نمیاره. افسانه شکل گرفته بود و دیگه منشأش مهم نبود. قصه گو فراموش شده بود. بکهیون و چانیول و عشقشون با یه خروار دروغ قشنگ افسانه شده بود و دیگه درداشون مهم نبود.
قدم هاش سنگین میشن و حرفاشون محو میشه. هیچکس نمیفهمه اون افسانه از دو مرده و هیچکس نمیفهمه چه خون هایی ریخته شد، هیچکس نمیفهمه تن پدرش پر شلاقه و هیچکس نفهمید پدر دیگه اش هیچوقت معشوقش رو بیاد نیاورد.
برای هیچکس مهم نبود اون افسانه ست که جاوندانه شد نه زندگی پدرهاش.
برمیگرده و نیم نگاهی به جمعیت میندازه. نفس عمیقی میکشه و لبخند دردناکی میزنه. همین کافی بود که پدرهاش تونستن زمانی رو کنارهم زندگی کنن و با علاقه بهم نگاه کنن. چشماشون... وقتی بهم نگاه میکردن؛ اون اتصال قطعا نخ های سرخ سرنوشت بودن که باعث میشدن در کنار همه چیز اونها بازهم مال هم باشن.
مطمئن بود خیلی طول نمیکشه که این افسانه جاش رو توی تمام کتابخانه ها حتی کتابخانه قصر باز میکنه. و این گمان اشتباه نبود چون چندین سال بعد امپراطور یی فعلی، پسر هیون شیک، درحالی که به صندلی تکیه داده بود توی کتابخانه درحال مطالعه افسانه عاشقانه و شرینی بود که سالها پیش نقل شده بود.
جاودانگی بندهای سرخ.
💋🥂✨
![](https://img.wattpad.com/cover/263519346-288-k685474.jpg)
YOU ARE READING
➳ BLOODY CROWN 𖤝 #full
Fanfiction⚜️ سالهای کودکی که میتونست با عشق کودکانه دو برادر بگذره با نفرت بر سر تاج و تخت سپری شد؛ یکی به امپراطوری میرسه و دیگری گردن زده میشه. زمانی که هردو به دنبال راهی برای سرنگون کردن دیگری هستن چی میشه اگه چانیول مچ رقیب سرسختش رو بگیره و بفهمه با مرد...