CHAPTER 3
- منو خواسته بودین؟
بکهیون بعد از نگاه اجمالی ای که به غذاخوری معمولی درون شهر میندازه، بازم هدف نگاهش رو مردی که رو به روش بود قرار میده؛ سالها این مرد رو میشناخت و اون براش کارهایی که خودش نمیتونست مستقیما براشون اقدام کنه رو انجام میداد.
- توی یک هفته کل سرزمین رو زیر و رو کن. برام مهم نیست چطور میخوای اینکارو بکنی ولی تا یک هفته دیگه باید سیزده تن از زیبا رویان، باریک و خوش اندامان چوسان رو برام بیاری
کیسه ی پولی رو از میان لباس هاش بیرون میاره و جلوی چول مو میندازه. ادامه میده:
- برش دار. اگه کارتو خوب انجام بدی پنج برابر این پول گیرت میاد
چول مو چاپلوسانه میخنده و خودشو جلو میکشه.
- جونمم برای شما میدم سرورم. امر دیگه ای نیست؟
بکهیون پوست لبشو به دندون میکشه.
- میخوام به تعدادشون، لباس های زنانه زیبا با بهترین جنس پارچه و با زیباترین رنگ ها اماده کنی. یک ارایشگر چیره دست هم پیدا کن
- ببخشید اینو میپرسم قربان. ولی این...
شاهزاده نگاه برنده ای بهش میندازه.
- اجازه سرک کشیدن توی کارمو بهت ندادم چول مو
- هرچی شما بگید قربان
- فقط بگم برای چی یا برای کی...؟
مرد هنوز هم گیج بود. بکهیون گلوشو صاف میکنه، دستشو توی یقه لباسش میبره و سنگی که با خودش اورده بود رو جلوی مرد میذاره.
- بگو ققنوس ابی میخواد ببیندشون
مرد با چشم های براق به سنگ زینتی و رنگ ابی خاصش، با تزئینات نقره نگاه میکنه؛ دیدن چنین رنگی در چنین دوره ای سعادت به حساب میومد! این رنگ از طلا هم نایاب تر و ارزشمند تر بود!
مرد با احترام، اون شیء ارزشمند رو با دو دست برمیداره.
این علامت بکهیون بود! مرد مرموزی که هیچکس اون رو نمیشناخت و به زیبایی شهرت داشت. ققنوس ابی! نمادی که منتخب شدگان برای همبستر شدن با اون مرد اسرار امیز میتونستن مثلش رو به دستش بیارن. و این برای تعداد کمی از مردان که انتخاب میشدن نهایت خوش یمنی بود.
- حتما قربان. اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص شم
بکهیون سری تکون میده و مرد بعد از احترام های اغراق امیزی که میذاره از غذا خوری میره.
ESTÁS LEYENDO
➳ BLOODY CROWN 𖤝 #full
Fanfic⚜️ سالهای کودکی که میتونست با عشق کودکانه دو برادر بگذره با نفرت بر سر تاج و تخت سپری شد؛ یکی به امپراطوری میرسه و دیگری گردن زده میشه. زمانی که هردو به دنبال راهی برای سرنگون کردن دیگری هستن چی میشه اگه چانیول مچ رقیب سرسختش رو بگیره و بفهمه با مرد...