تقصیر من شد...

738 200 65
                                    


CHAPTER 8




صدایی که ایجاد میکنه ندیم جانگ رو به اتاقش میکشونه. خوشبختانه شمع قبل از افتادنش خاموش شده بود.

- سرورم چیزی شده؟

همین حرف کافی بود تا چانیول از شوک بیرون بیاد. بلند میشه و با نهایت سرعتی که از خودش سراغ داشت میدوعه.

وقتی به اقامتگاهش میرسه ندیمه ها به حدی متعجب میشن که سر جاشون خشکشون میزنه و هیچکس جلوشو نمیگیره. چانیول با وحشت و ترس در رو باز میکنه و بهش نگاه میکنه.

- شاهزاده

شاهزاده ی دوم به ندیم پاک اهمیت نمیده، داخل میشه و درو توی صورتش میبنده. عین مسخ شده ها جلو میره و بکهیون زیر نگاه سنگین و نگرانش خودشو جمع و جورتر میکنه. درسته همین چند دقیقه قبل باهم خوابیدن اما الان از اینکه توی این حالت جلوش لخت باشه خجالت زده میشه.

- من...

- نیازی به گفتن چیزی نیست

بکهیون احمق نبود که بخواد تقصیرارو گردن اون بندازه. میدونست الان چقدر حس بدی داره پس قبل از اینکه جملشو تموم کنه میغره و بهش میفهمونه بهتره که بره. اما چانیول بدون اینکه اهمیت بده جلو میره و کنارش میشینه.

- معلوم هست داری چیکار میکنی؟

بازم جوابشو نمیده. چانیول، اون فکرش روهم نمیکرد که ممکنه همچین اتفاقی بیفته.

بکهیون سعی میکنه جمع تر بشینه و با دستش عضوشو بپوشونه. اما مرد بلندتر متوجه هیچی نبود، انگار درکی از اطرافش نداشت و مغزش هنگ بود.

پشتش قرار میگیره و فقط به اغوش میکشدش و ابروهای بکهیون با این حرکتش بالا میپرن. با نیم نگاهی که به پشت سرش میندازه سعی میکنه بفهمه دقیقا میخواد چیکار کنه. چانیول دست بکهیون رو کنار میزنه و پاهاشو از هم باز میکنه.

- شاهزاده ی دوم!

بکهیون عصبی و با خجالت بازم تلاش میکنه تا منصرفش کنه اما چانیول چیزی نمیشنوه. فقط لب میزنه:

- تقصیر من شد...

ماده کرم مانندی که نمیدونست چی میتونه باشه ولی حدس میزد برای بی حسی و کاهش التهاب باشه رو جلو میکشه؛ موقع ورود ناگهانیش به اتاق متوجه شد که بکهیون داره روی زخمش میمالدش.

انگشتشو اغشته به کرم میکنه و روی زخم پسر توی اغوشش میکشه. پسر کوتاه تر شرم زده و شوکه توی خودش جمع میشه و خدایا گونه هاش داشتن رنگ میگرفتن!

تمام مدتی که چانیول بدون هیچ حرفی پشتش قرار گرفته و اروم کرم رو روی سوراخش میکشید بکهیون به تمام روزایی که از این مرد متنفر بود فکر میکنه. مادرش همیشه بهش میگفت "چانیول دشمنته و باید ازش بدت بیاد" اما بکهیون احمق نبود که خام حرفای زنی بشه که ازش نفرت داره. اولین باری که حس کرد واقعا از این مرد متنفره زمانی بود که با مادر ناتنیش توی الاچیق نشسته بودن و زن از شیرینی هایی که پخته بود بهش میداد. و بکهیون چقدر ازش متنفر شد. از هر موجودی که مادر داشت، در صورتی که اون نداشت. بانو چوی مادر واقعی شاهزاده ی دوم نبود اما جوری بهش محبت میکرد که با خودش فکر کنه چی میشد اگه مادر خودش هم میمرد؟ چی میشد اگه یکی هم برای اون شیرینی میپخت؟ به جای کتک یکی بغلش میکرد و میگفت میتونه بهش تکیه کنه؟ چی میشد اگه مجبور نبود خودش تنهایی از پس همشون بر بیاد؟ چی میشد اگه نفرین شده نبود؟

➳ BLOODY CROWN 𖤝 #fullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora