ازم یه دشمن میسازی

484 136 54
                                    


chapter 3




حلقه دستهاش هر لحظه تنگ تر میشد؛ جوری که انگار نگران بود یکی این لحظاتشونو ازش بگیره.

انقدر توی اغوش هم گریه میکنن تا اینکه چانیول با قدم های شل ازش فاصله میگیره. پاهای بی رمقش ادامه نمیدن و روی زمین میشینه. سرش اروم به سمت پایین میره و همونجا روی کف زمین میذاره. نگاهش به برادر بزرگترش بود و بی هیچ حرفی خوابش میبره.

یه بکهیون میمونه که با ذهن خالی اما چشمهای پر بهش نگاه میکنه. حس سنگینی تنش باعث میشه به دیوار تکیه کنه اما نگاهشو ازش نمیگیره؛ از معشوق سنگدلش که همه چیزشو گرفته بود، زن و بچهاشو کشته بود و حالا انقدر بی رحمانه میگفت دوسش داره و قلبشو به بازی میگرفت.

نفس لرزونی میکشه و روی دیوار سر میخوره. پاهاشو توی شکمش جمع میکنه و به چهره اروم و غرق در خوابش نگاه میکنه. میگفت دلش براش تنگ شده؟ اون لعنتی نمیدونست باهاش چیکار کرده؟ بکهیون تبدیل شده بود به کسی که محتاج دشمنشه، عاشق کسیه که بهش بد کرد اون... معشوق نادونش بود.

تکخندی میزنه و خودشو جلو میکشه. دستهای مرد بلندتر رو از هم باز میکنه و خودشو توی بغلی که بهش نیاز داشت جا میکنه؛ اون عاشق بغل های این مرد بود چطور بهش میگفت هیچوقت دوستش نداشته؟

از فاصله نزدیک به صورت خیس از اشکش نگاه میکنه. دستشو جلو میبره و انگشتشو اروم روی لب پایینیش میکشه؛ دلش برای بوسیدنشون تنگ شده بود. بی طاقت سرشو جلو میبره اما عذاب وجدانش باعث میشه عقب بکشه.

لبخند نرم و تلخی میزنه. حالا که خواب بود میتونست از بغل بزرگش سواستفاده کنه؛ این بغل ارومش میکرد. چرا باهاش کاری کرد که انقدر غیرقابل دسترس به نظر برسه؟ چانیول نمیتونست اینکارو کنه، اون نمیتونست قاتل خوشبختیش باشه.

.

.

با حس نوازشی، پلکاش روی هم میلغزن اما قبل از اینکه چشماشو باز کنه شب قبل یادش میاد. قطعا دستی که داشت با موهاش بازی میکرد و صورتشو نوازش میکرد چانیول بود. اینکه خودشو به خواب بزنه کار سختی نبود اگه قرار بود محبوبش اینجوری نوازشش کنه.

قلبش درد میکرد اما چشماش با اصرار روی هم قرار گرفته بودن. با قرار گرفتن لبای چانیول روی لباش نفسش بند میاد ولی بازم تکون نمیخوره. ثانیه ای عقب میکشه و بازم لبهاشو میبوسه. موندن توی این وضعیت برای بکهیون هر لحظه سخت تر میشد. ولی چانیول همیشه همین بود؛ معشوق بی پرواش که پر بود از حماقت.

برادر کوچکتر عقب میکشه و لبای بکهیون با التماس ناله میکنن.

با شنیدن صدای قدم هایی که از اتاقک زندان دور میشدن چشماشو باز میکنه و پذیرای سکوت و سردی هوای اطرافش میشه.

➳ BLOODY CROWN 𖤝 #fullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora