chapter 3 _ New theories

528 68 138
                                    

"چپتر سوم _ تئوری های جدید"


بلیز روی صندلیش لم داد و به طرفش برگشت:صبر کن ببینم، چی‌گفتی؟!تو جدی با اون مادبلاد همخونه شدی؟!

دریکو پیک ودکایی که توی دستش داشت و سر کشید و فقط سرشو به نشونه ی تایید تکون داد. تئو خنده ی آرومی کرد:باورم نمیشه،این اواخر شانس زیادی داره دره خونتو میزنه.

_اگه من نخوام شانس دره خونمو بزنه باید چیکار کنم؟!

پانسی در حالی که دوباره لیوان های هر چهارنفر و پر میکرد بی تفاوت جواب داد:کار با اون ویزلی به اندازه ی کافی وحشتناک هست ،مخصوصا اگه اون مقامش از تو بالاتر باشه...واقعا یک رسواییه ولی میشه تحملش کرد ،اما زندگی با اون کرم کتاب یک کابوسه...فکر‌کن هر شب باید از صدای کاغذ جویدنش از خواب بیدار بشی‌.

هرسه نفر پوزخندی زدن اما دریکو با میل ترین لحن ممکن گفت:ممنون برای یاد اوریت پانسی،حالا بهم بگید باید چه غلطی بکنم تا از شرش خلاص بشم؟!

_هیچ کاری نمیتونی بکنی،اونم به اندازه ی تو حق داره اونجا زندگی کنه...فعلا فقط بشین و دعا کن که درآمدت توی سنت مانگو بتونه پول یک خونه ی دیگه رو تامین کنه، وگرنه برگشتن پیش پدرت و پیشنهاد میدم.

دریکو به تئو که با جدیت این حرفو میزد خیره شد.دوباره لیوان به لبش نزدیک کرد و بعد از اینکه مقدار کمی از محتواشو مزه کرد نالید:من نمیتونم برگردم پیش پدرم... از اینکه دوباره زیر سلطش باشم متنفرم.

بلیز بشکنی زد:فهمیدم،چرا به دراگون نمیگی برات پول بفرسته؟

_مضخرف نگو،پدرم اجازه ی هیچ ارتباطی و بهمون نمیده..یک ساله حتی ندیدمش بعد ازش درخواست پول کنم؟؟

-دوست صمیمی برادرت چطور؟؟اون نمیتونه هیچ کمکی کنه؟؟...اسمش چی بود؟؟

دریکو کلافه چشماشو بست:رایا هاردی،چند سالی میشه که ندیدمش...اونطور که فهمیدم با پدر و مادرش از بریتانیا خارج شدن.

پانسی نفس عمیقی کشید: اگه پدرم درگیر چک کردن حسابم نبود قطعا بهت کمک میکردم،اما همون طور که میدونی بعد از جنگ اوضاع هممون خیلی خرابه.

بلیز ادامه داد:و تقریبا به زور سرو پاییم هنوز.

دریکو سرشو تکون داد و آروم زمزمه کرد:میدونم...

_شاید حق با تئو باشه،بهتره که برگردی پیش پدرت ،غیر از این باید دلتو به حقوق سنت مانگو خوش کنی‌.

بدون اینکه به بلیز نگاه کنه جواب داد:حتی هنوز مشخص نیست اونجاهم بهم کار میدن یا نه!

سره میز ناهار پدر و مادر پانسی ،هردو نشسته بودن و با ورود اون چهار نفر با خوشرویی بهشون سلام کردن.وقتی هرکس روی صندلیش نشست آقای پارکینسون رو کرد به دریکو و گفت:ببینم...این داستان بین تو و پدرت قراره تا کی طول بکشه؟!

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Where stories live. Discover now