sɪᴅᴇ ᴠɪᴇᴡ 3 _ ʟᴏɴᴇʟʏ sᴡᴇᴇᴛs

359 36 74
                                    

چپتر فرعی 3 _ تنهایی شیرین

نکته : چپتر های فرعی یا side view قسمتی از فن فیکشنه که مربوط به کرکتر های اصلی نمیشه و صرفا اتفاقاتی درونشون جریان میوفته که بعد از زبون خوده کرکتر های اصلی هم بازگو میشه. اگه میخواید داستان و فقط از دید دراماینی بخونید ، این چپتر هارو نادیده بگیرید💜

(از دید آنیلا)
"
شروع دوستی همیشه سخت ترین قسمت از رفاقت میان دونفره.
یکی باید همیشه به سمت دیگری قدم برداره و خودش رو برای اون شخص تو بهترین حالت توصیف کنه.

اما کم پیدا میشن کسایی که به خاطره خودت تورو بخوان.
اغلب ازت توقع دارن کسی جز خودت باشی، یک ماسک روی صورتت بزنی و تظاهر کنی همیشه پر انرژی و عالی هستی.

یک گوش خوب برای شنیدن حرفاشون یا یک مشاور عالی برای مشکلاتشون، کافیه تا به عنوان دوست قبولت کنن اما فقط زمانی که توهم بهشون نیاز داشته باشی برای همیشه از بین میرن.
برای یک سری از منافعشون بهت نزدیک میشن و گاهی اصلا حاضر به شناختن و یا درک کردنت نیستن.

صادقانه میخواست بگه ، اون حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت پس ترجیح میداد بیشتر وقتشو تنها بگذرونه.
به نظرش هیچ چیز به شیرینی تنهایی نبود.
بخشی از وجودش همیشه میخواست از بقیه دور بمونه.

هیچ استعدادی توی برقراری ارتباط با بقیه نداشت و تقریبا میشد گفت برای همینه که هیچکس به سرپرستی نمیگرفتش!

گاهی تلاش میکرد تا حرف بزنه اما کلمه ها جور در نمیومدن.
به این خاطر به حد کافی انگشت نما و مورد تمسخر بچه های زورگو قرار گرفته بود!

همیشه امیلی باهاش صحبت میکرد.
حتی اگه اون هیچی برای ارائه دادن نداشت ، اون یک موضوع برای صحبت راجبش پیدا میکرد و سعی داشت اونو از توی لاک تنهاییش بیرون بکشه.

با این موضوع راحت نبود.
اون واقعا با تنهاییش مشکلی نداشت اما به خاطره مراعات کردن شرایطش ، مجبور میشد بیشتر وقتا خجالت و کنار بزاره.

امیلی اونو توی جمع دختر ها و پسر ها میبرد و به اجبار کاری میکرد دو کلمه حرف بزنه.
هیچوقت واقعا نمیتونست با این موضوع کنار بیاد.

از صحبت کردن توی جمع متنفر بود.
وقتی میخواست صحبت کنه تپش شدید و مسخره ی قلبش اجازه ی این کارو بهش نمیداد.
دوست داشت فقط یک گوشه برای خودش بمونه.

علاقه ایی به پیدا کردن دوست نداشت و صد ها بار اینو به امیلی گفت که اون به تنهایی براش کافیه چون نیازی به ادم های بیشتر توی زندگیش نداره اما اون هیچوقت به حرفش گوش نمیکرد.

ترس از دست دادن آدم های زندگیش به حدی براش ترسناک و دلهوره آور بود که حالا دوست نداشته باشه لیستشون رو افزایش بده!

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora