chapter 1 _ roommate

870 101 140
                                    


"چپتر اول _ همخونه"

با عصبانیت دکمه ی پیراهن سفیدش و باز کرد و کیفشو گوشه ایی انداخت. این صدمین بار توی اون هفته بود که برای درخواست کار رد میشد.

نمیتونست درک کنه. درسته که قبلا مرگ خوار بوده اما الان ازهمه چی دوسال میگذره. اون جلوی همه مجبور به بستن پیمان ناگسستنی شد، پس چرا هیچکس حتی اجازه نمیداد اون صحبت کنه و در جا ردش میکردن؟

روی کاناپه ی مشکی رنگی نشست. از پنجره به بیرون خیره موند. یک سال پیش درست بعد از جنگ با پدرش به مشکل برخورد و بعداز اون تمام وسایلشو جمع کرد و از عمارت بیرون زد. اما با بودجه ی کمی که در اختیار داشت فقط تونست نصف اون خونه رو بخره. پدرش تمام حساب های شخصیش رو بسته بود. اما اون دریکو مالفوی بود. برای اعتراف به پشیمونی زیادی مغرور و کینه ایی اموزش دیده.

با این حال صاحب اون خونه جادوگری اصیل بود، اخیرا برای خارج شدن اش از کشور برنامه می‌ریخت و با اجبار  نصفه ی دیگه رو به یک دختر دیگر فروخته بود. درباره ی هم خونش اطلاع چندانی در اختیار نداشت. در حقیقت، علاقه ایی هم به اطلاعات بیشتر نداشت.

از اعماق وجودش، عاشق این سبک زندگیِ تنهایی خودش بود.اما جز قبول کردن چاره ی دیگری هم وجود نداشت. این هم جزو محدود موقع هاییست که دیگه قدرتی برای کنترلش نداره.  با سرمایه ی محدودی که داشت عمرا میتونست یک خونه بخره و با این اوضاع که هیچکس بهش کار نمیداد از پس اجاره هم بر نمیومد، پس مجبور بود باهاش کنار بیاد.

روز اخری و که توی عمارت بود به یاد اورد. حرف های آخر پدرش توی سرش تکرار شد.

-فکر کردی بدون من یک روز هم میتونی دووم بیاری؟اگه پول نداشته باشی هیچی نیستی.

دریکو کلافه نفس بلندی کشید. لوسیوس مالفوی قطعا احمقی بود که رو دست نداشت. قبل از اینکه یک‌ ورژن دوم از خودش بسازه باید روی رفتار هاش بیشتر فکر میکرد. دریکو قرار نبود به این سادگی ها ازغرورش دست بکشه.

با خستگی از جاش بلند شد و به طرف اشپزخونه رفت.وقتی دره یخچال و باز کرد با دیدن طبقات خالی نفس عمیقی کشید. حداقل امیدوار بود همخونه ی جدیدش از اون با سلیقه تر باشه. به تصور خودش پوزخند زد. پول آدم رو با سلیقه میکنه.

~♡︎~

-این بهترین فرصتی که میتونست گیرم بیاد،وزیر جادو شخصا ازم درخواست کرده تا بتونم کنارش باشم...این به اندازه ی کافی عالی نیست؟!...جدا از اون من رون و هری و هر روز اونجا میبینم،همه چیز تحت کنترله.

مادرش باری دیگر زبان به مخالفت باز کرد. خواست دوباره چیزی از سره نگرانی بگه ولی این بار پدرش مانع شد:این جنگ...باید بهمون حق بدی نگرانت باشیم...

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Kde žijí příběhy. Začni objevovat