chapter 4 _ the agreement

527 62 172
                                    

"چپتر چهارم _ توافق"

هرماینی با شنیدن سروصدا هایی از طبقه ی پایین آروم پلک هاشو از هم جدا کرد.بعد از کش و قوسی که به بدنش داد با کوفتگی از جاش بلند شد. تمیز کاری های دیروز باعث شده بودن بدنش بدجور بگیره و تقریبا همه جای بدنش درد میکرد و کوفته بود.

سروصدا هر لحظه بیشتر میشد،انگار کسی از قصد داشت ظرف های چینی و بهم میکوبید. اخماشو توهم کشید و بعد از اینکه صورتش و آب زد ،از پله ها پایین رفت.

بوی سوختگی همه جارو پر کرده بود. هرماینی نگاهشو اطراف چرخوند و روی دریکو که کنار گاز ایستاده بود ،زوم شد.

_داری چیکار میکنی؟!

دریکو‌ بدون اینکه به طرفش برگرده با سردی جواب داد:واضح نیست؟!

_ همه جا رو بوی گند برداشته،چی و سوزوندی؟!

هنوزم باورش نمیشد مجبور بود با اون مالفوی به خود متکبر زیر یک سقف زندگی کنه‌. اگه دست خودش بود توی اولین فرصت از اونجا میرفت اما به خاطره آیندش مجبور بود تحمل کنه. اون چیز های زیادی رو پشت سر گذاشته، که در برابر اونها این ذره ایی قابل قیاس نبود.

دریکو با اخمای درهم ماهیتابه ی سبز رنگی و که الان کمی سیاه شده بود،داخل ظرف شویی گذاشت.

_به تو مربوط نیست مادبلاد،الان که مجبوریم باهم دیگه زندگی کنیم تو سرت تو کار خودت باشه و منم سرم تو کار خودم.

هرماینی خواست چیزی بگه که دریکو با عصبانیت آشپزخونه رو ترک کرد. نگاهش و داخل ظرفشویی برد و با دیدن تخم مرغ هایی که به رنگ سیاه در اومده بودن ابروشو بالا انداخت. قطعا دریکو به کمک چهار تا طلسم آشپزی نیاز داشت.

هنوز دلیل اینکه دریکو مالفوی از عمارتش بیرون اومده و حاضر شده توی اون خونه ی کوچیک ،اون هم به طوری که فقط نصفشو خریده زندگی کنه ،نامفهوم بود.

نمیفهمید چرا باید زندگی مجللشو ول کرده باشه!

به هرحال بیشتر از این نمیتونست مغزش و درگیر اون بکنه ،باید تا فردا تمام کتاب های لازمی و که از طرف وزارتخانه براش فرستاده بودن تموم میکرد. و برای قرار ملاقات فردا صبحش با وزیر سحر و جادو آماده میشد.مشتقانه منتظر شروع زندگی ایی بود که براش از مدت ها پیش برنامه ریزی کرده.

قرار بود همه چی خوب پیش بره و در این بین همخونه شدن با دریکو مالفوی کمترین ارزشی هم نداشت. نباید میزاشت این موضوع باعث خراب شدن زندگی آیندش بشه‌.

به این فکر کرد که تا تموم شدن دوره ی کارآموزیش میتونه به طور عالی حقوق نسبتا زیادی و دریافت کنه و بعد شاید از طرف وزارتخانه یک خونه ی خوب هم پیدا میکرد.

سعی کرد نفس عمیقی بکشه و بعد از چیدن میز صبحانه ی کوچکی برای خودش ،شروع کرد به خوردن و بعد دوباره به اتاقش پناه برد.

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora