chapter 8_ Moving corpses

373 51 196
                                    

چپتر هشتم _ جنازه های متحرک

لازمه همیشه کنترل اوضاع رو توی دستش بگیره.
بعضی وقت ها با یک تصمیم گیری کوچیک آغاز میکنی و کم کم یاد میگیری پای چیزی که انتخاب کردی بایستی.

به هرحال بهتر از ایستادن و حسرت خوردنه.

قطعا چیزی که باید براش تصمیم میگرفت و انتخاب میکرد ، کار چندان راحتی به نظر نمیومد.
اما اگر میخواست منطقی فکر کنه و ترس هاشو برای چند ثانیه ی کوتاه کنار بزاره ، میدید راهی جز کنار اومدن با شرایط فعلیش و نداشت.

یکی که محکوم به تاریکی و حبس شدن درون چاه عمیق زیر پاهاشه ، تغییری توی سرنوشتش ایجاد نمیشه.
پس باید تا حد امکان جلوی به دام افتادن بقیه ی افراد مهم زندگیش و میگرفت‌.

و دراگون....
خب اون تنها کسی بود که در قبالش احساس مسئولیت میکرد.
حالا که پدری نداشت تا ازشون محافظت کنه، اون باید این بارو روی شونه هاش میکشید.

واسه ی اولین بارش نبود ، همیشه در هرکجا پشت برادر کوچک ترش می ایستاد و اگر لازم بود این بار هم همین کارو میکرد.

کاغذ پوستی درون دستشو بین انگشت هاش مچاله کرد.
دلش نمیخواست دوباره به کلمات دستوری از طرف پدرش خیره بشه.

امشب ، تا قبل از غروب آفتاب باید خودشو به عمارت مالفوی میرسوند تا آنیلا اونو به پیش دارک لرد ببره.

پوزخند زد.
اون این‌خواب و قبلا دیده بود و باورش نمیشد دوباره توی همون کابوس گیر افتاده.

چشم هاشو روی هم فشورد و با دست آروم شقیقش و ماساژ داد.
بعد از چند ثانیه مکث ، پاشو به درون بیمارستان سنت مانگو گذاشت.

بی توجه به پچ پچ ها و نگاه های سنگین اطرافش ، به طرف دخمه ی معجون سازی حرکت کرد.
دکمه ی آسانسور و فشار داد و ایستاد تا برسه.

دقیقا نمیدونست که لازمه استعفا بده یا میتونست کمی بیشتر صبر کنه.
شاید بهتر بود بیخیال کار کردن میشد ، به هرحال دیگه قرار نبود زندگی که دوست داشت و داشته باشه.

آسانسور ایستاد و با صدای بلندی باز شد.
نفسش و با کلافگی بیرون فرستاد و پا به درونش گذاشت.

چرا باید ذلتی و تحمل میکرد که هیچ لزومی براش نداشت؟!

_ انگار که زیادی تو‌خودتی!

سرشو بالا اورد و به سمت صدا خیره شد.
هری پاتر با فاصله ی چند سانتی ازش ایستاده بود و به روبه روش خیره شده بود.

دریکو پوزخند زد و سرشو دوباره برگردوند.
_انگار که تو نمیتونی سرت و توی کار خودت نگه داری !

هری سکوت طولانی مدتی کرد و بعد جواب داد: خوبه که دیدمت...داشتم میومد با تو صحبت کنم.

یک تا از ابروشو بالا انداخت: و اینو مدیون چی هستم؟؟

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Where stories live. Discover now