chapter 13 _ We pretend nothing happened

274 28 66
                                    

چپتر13-وانمود میکنیم اتفاقی نیوفتاده

در طی جنگ، هرماینی هرگز دنبال جوابی از سمت هری نبود.

اون نقشه میکشید، حرکت میکرد و به دنبال هدفی که گاهی خودش هم دقیقا نمیدونست پیش میرفت. این همیشه وظیفه ی هرماینی بود که گوش بده و بخونه تا بلکه بتونه کمک بکنه.

همیشه بر این باور بود که اعتماد و دوستی بین اونها قوی و غیر قابل دسترسِ. انقدر که برای هیچ چیز نیازی به پنهان کاری بین اونها نباشه.

اما حالا، بعد از گذشت چندین سال دوستی، نیاز داشت به خودش یاد آوری کنه که هیچ چیز در این دنیا موندگار نیست. حتی صمیمی ترین آدم هایی که یک زمان، از بهترین دوستانش بودند. همون پسر بچه های یازده ساله که اون رو از دست مرگ درون دستشویی های هاگوارتز نجات دادند.

پسر جوان عینکی با چشم های زمردی تیره اش به اون خیره شد. هری آدم خوبی بود. اما گویا این سیستم عجیب وزارتخونه باعث از دست دادن عقلش شده. بعد از بیست سال، دیگه اون نگاه رو نمیشناخت. اون اخم کمرنگ نقش بسته روی پیشونی و حالت های عجیب عصبی اش ، غیر قابل درک بود.

رون به هرماینی نیازی نداشت.

و هری هم...اون قهرمانی بود که نیازی به خوندن هیچ کتابی نداشت.اون همیشه نقضه هاش رو داشت. حتی بدون کمک اون.

_من فکر میکنم که باید با وزیر کل صحبت کنی. این مهمونی میتونه برای هممون خیلی بد تموم بشه، هری.

قلم پر درون دست های سفیدش، به مراتب مشغول نوشتن کلماتی روی کاغذ بود‌. نگاه خسته و سبزش رو از اون گرفت و دوباره به کارش مشغول شد. حتی به حرف هاش توجه ایی هم نمیکرد!

_ من اینطور فکر نمیکنم. مردم به این جور چیزها نیاز دارن هرماینی !

_کدوم آدمی وقتی وسط خطر ایستاده به مهمونی یا حتی نوشیدن و رقصیدن نیاز داره؟

_ شرکت در مهمونی یک مسئله ی اجباری نیست هرماینی!

_هری...

گوشه ی لب های نازک و لطیفش رو به ارومی گزید : ماهم این شرایط رو تجربه کردیم. اگه هیچکس نتونه این موضوع رو درک کنه، من و تو و رون بهتر از هرکسه دیگه ایی میدونیم سوگواری برای آدم هایی که از دست دادیم چه حسی داره!

قلم پر برای ثانیه ایی متوقف شد. هری نفس عمیق و کلافه ایی کشید و با بی میلی به سمتش خیره شد. و بازهم هرماینی احساس میکرد، اون واقعا اهمیتی نمیده!

_ صحبت کردن من چیزی رو تغییر نمیده. این وعده اییِ که ماه هاست وزیر کل داره براش برنامه ریزی میکنه!
غمی عجیب درون قلبش سنگینی کرد.

_خودتم میدونی که این ها حقیقت نداره!

_اوه خدای من تمومش کن.
هری به اون خیره موند : من کار های خیلی مهم تری دارم که باید بهشون رسیدگی کنم هرماینی. واقعا مهمونی فرداشب اخرین چیزیِ که بهش اهمیت میدم. پس لطفا اگه قرار نیست کمکی بهم بکنی، برو و بزار تمرکز داشته باشم!

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Where stories live. Discover now