chapter 10_ A message

402 52 80
                                    

چپتر دهم _ یک پیغام

اتفاقات بد همیشه موقع ایی رخ میده که انتظارش و نداری.

نفس عمیقی کشید.
خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد از خونه بیرون زد و به سمت وزارتخونه رفته بود.

سوار آسانسور شد و دکمه ی مورد نظرشو فشار داد.

حرفای دریکو توی سرش تکرار شد.
چند نفر دیگه بودن که اداره کل تصمیم گرفته بود از بریتانیا خارج بشن؟!
چرا باید همچین کاری میکردن؟!

هرچی بیشتر دنبال یک دلیل منطقی براش میگشت باز هم چیزی وپیدا نمی‌کرد.
پدر رایا وسط جنگ ، مثل مالفوی ها عقب کشید و رفت.

اگه مالفوی ، نات، زابینی و صدها خاندان اصیل که همگی وسط جنگ فرار کردند ، بخشیده شدن ، چرا هاردی ها رو بیرون روندن؟!

این قضیه یکم عجیب به نظر میومد!
افکارش به سمت درستی هدایت نمیشدن.
احساس میکرد وزارتخونه هنوز هم توی دست های ادامای درستی نمیچرخه!
اگر میخواست همه چیز و درست کنه ، باید از کجا شروع میکرد؟!

نمیتونست بزاره در حق بقیه هم بی عدالتی اتفاق بیوفته!
اگر این کارو میکرد و مشکلات و نادیده میگرفت ، چطور میتونست خودش رو ببخشه؟!

آسانسور توی یک طبقه ایستاد و بعد از لحظه ایی کوتاه هری وارد اتاقک کوچک شد.

هرماینی با اخمای درهم بهش خیره شد.
هری بعد از کمی دست به دست کردن بالاخره رو بهش کرد و گفت: هی....حالت چطوره؟!

هرماینی دندون هاشو محکم روی هم فشورد و با لبخندی پر از حرص غرید: حالم چطوره؟! خب قطعا بهتر میشم اگه بهم بگی چه اتفاقی داره میوفته که من ازش بی خبرم؟!

هری آهی کشید.
سرشو به سمتی چرخوند و بعد از مکثی جواب داد: الان دارم میرم اونجا، میتونی خودت بیای و ببینی!

منظورش و به درستی متوجه نشد.
ابروشو بالا انداخت و با تعجب گفت: چی؟!

هری به سمتش برگشت.
ابروشو بالا انداخت : مگه راجب جنازه ها حرف نمیزنی؟؟همونایی که زنده میشن...

هرماینی با تعجب بیشتر بهش خیره موند و درخالی که زبونش بند اومده بود زمزمه کرد: جنازه؟؟ جنازه ایی که زنده میشه؟؟ چی ؟...چی گفتی؟!

هری نفس عمیقی کشید و دستاشو توی هم گره زد: ترجیح میدم خودت ببینیشون...عمق فاجعه ماله زمانیه که از نزدیک ببینی.

آسانسور دوباره روی یک طبقه ایستاد.
هری پیاده شد و هرماینی دنبالش با عجله راه افتاد : میتونی بهم توضیح بدی چی شده؟! چرا من از هیچ چیزی اینجا خبر ندارم هری؟!

"𝐑𝐞𝐭𝐮𝐫𝐧"(+18)Where stories live. Discover now