بدون اینکه بفهمه چشمهاش خیس و نفس هاش نا منظم شده بودن. دلش برای فلیکس کوچولویی که اون روز و روزهای دیگه درهم شکستنش بدون اینکه حتی فکر کنن اونم آدمه، قلب داره و احساس میکنه میسوخت. دلش میخواست بغلش کنه و بهش بگه تو هیولا نیستی، بقیه هیولان که تو رو به این روز انداختن تو تقصیری نداری. بهش بگه نه مرگ اون گلها تقصیر تو بود، نه مرگ جیمی و نه هیچکدوم از اون اتفاقات، این تو نبودی که انتخاب کردی یه هیولا باشی تو سنی نداشتی و اونا از ضعفت سواستفاده کردن.
با لمس دست روانپزشک به خودش اومد و هوا رو حریصانه به داخل ریه هاش بلعید. ضربان قلبش خیلی زیاد شده بود و جای خشکی رو گونه هاش نمونده بود.
-هرچی صداتون دادم جواب ندادید..تو خاطرات فرو رفتید.
با کمکش نشست و روی پاهاش ایستاد. حالا که از اون خاطرات بیرون کشیده شده بود همه چیز راحت تر جلوه میکرد و بهتر میتونست احساساتش رو کنترل کنه.
-میخواید یه روز دیگه ادامه بدیم؟
حرف روانپزشک رو با سر تایید کرد و بلافاصله پالتوش رو از روی صندلی برداشت.
+ممنونم...باهاتون برای وقت ویزیت تماس میگیرم.
با روانپزشکش دست داد و همونطور که پالتو رو میپوشید رفت سمت در.
از مطب زد بیرون و نفس عمیقی کشید تا فشار روانی حاصل اون روانکاوی رو یکم کاهش بده. از سوز هوا جمع شد تو خودش و اطراف رو به دنبال ردی از هیونجین از نظر گذروند اما وقتی هیچ جا ندیدش، بدون مکث بیشتر راهش رو به سمت نیمکت تو حیاط کج کرد و نشست وسطش. ذهنش زیادی برای منتظر وقت و مکان مناسب موندن درگیر بود پس همونجا قوطی سیگار کینگ ادواردی که شب هالووین خریده بود از جیب داخلی پالتوش بیرون کشید و یه نخ ازش روشن کرد. میدونست داشت قانون خانوادگی مهمشون رو نقص میکرد: تو خانواده ی هوانگ، دود و دم جایی نداره!
فعلا فقط به یه راه فرار نیاز داشت تا هرطوری که هست از افکارش دور بشه، حتی شده با سوزوندن شش هاش، و مغزش در حال حاضر به اینکه قانون خانوادگی چیه اهمیت نمیداد. الان حتی تمام تلاش هایی که هیونجین و خودش کردن تا سیگار رو ترک کنه در نظرش مفهومی نداشتن.
دود سیگار منظره مقابلش رو ناواضح جلوه میداد و نوک انگشتهای نسبتا کوتاهش، بر اثر کم خونی که دو هفته پیش فهمیده بود بهش مبتلاست سردتر از حد معمول بودن. حس میکرد خاطراتش در تلاشن تا از بین شیارهای مغزش به بیرون رخنه کنن و هرازگاهی صحنه هایی از گذشتش در حد یه تصویر کم وضوح از مقابل چشمهاش میگذشت.
صدای قدمهایی که کنار نیمکت متوقف شدن رد نگاهش رو از سنگ فرش کف زمین کشوند به سمت اون جفت کفش آشنا و بعد از اون، چهره ی صاحبشون،با موهای مشکی رنگ بلند که بخشی از پیشونیش رو از نظر مخفی میکرد، چشمهای همرنگ شب و لبهایی که انگار خدا شخصا الگوشون رو جدا از باقی مردم کشیده بود، اون چهره ظریف نمیتونست مال کسی جز معشوق اول و همخواب آخر فلیکس باشه. اما برخلاف تنفر اون مرد مواد مخدر، حالا نه عصبانی به نظر میرسید نه متعجب، فقط تای ابروش رو بالا انداخت و با حالت سوالی به فلیکس نگاه کرد.
-سیگار؟
میدونست تلاش واسه توجیه خودش فقط باعث عصبانیت هیونجین میشه پس بیخیال پک عمیق تری به سیگار زد و به رو به رو چشم دوخت.
+گیریم اره. خب که چی؟
هیونجین که خیلی وقت بود این لحن و رفتار رو از فلیکس ندیده بود، نفس عمیقی کشید و نشست کنارش.
-میدونی چیه؟ یکی به منم بده!
فلیکس شوکه شده بود ولی در هر حال طبقه گفته هیونجین یکی از سیگار ها رو بهش داد و براش روشن کرد.
برخلاف ذهنیت فلیکس، هیونجین اعتراضی از سوزش سینش نکرد و حین بیرون دادن دود از بین لبهاش، سیگار رو گرفت بین دو انگشت تا دهنش آزاد باشه و خیره به نقطه ی نامعلومی به حرف اومد.
-راستش اولین بار که باهات خوابیدم، اون شب بعد عملیات باند رد بلاسم رو میگم. اگه بخوام صادق باشم همش کار هورمونا بود!
هیچکدوم به هم نگاه نمیکردن، دود سیگار هاشون بالا میرفت و بعد از مخلوط شدن باهم، لا به لای برگای باقیمونده روی درخت بالای سرشون محو میشد. آسمون کم کم داشت تغییر رنگ میداد و هوای سرد در کنار نور کم باعث میشد که فضای اطرافشون آبی به نظر برسه. حتی نزدیکی زیاد بدنهاشون کمکی به کمتر حس کردن سرما نمیکرد.
+اینهمه سال بخاطر هورمونات باهام زندگی کردی؟
حرفهاشون با لحن اروم و به زبان کره ای که لحجهی آمریکایی غلیظ داشت ادا میشد و حتی اگه کسی اونجا میبود هم نمیتونست متوجه موضوع بحثشون بشه. این عادتشون بود، تو خلوت های دو نفرشون کره ای حرف میزدن.
-حرفم تموم نشده. قبل از اون هم خوابی چیزی که باعث شد جذبت بشم بدنت بود.
لبهای فلیکس به پوزخندی کش اومد اما هیونجین بهش فرصت قطع کردن کلامش رو نداد.
-بعد از اون شب مثل هر مرد جوون دیگه ای بعد از سکس اون بدن برام مثل اول دیوونه کننده نبود. درواقع تحسینش میکردم اما نه جوری که عقل از سرم بپره و بکشونمت تو هتل. از اونجا به بعد واسم مثل یه معما بودی، شایدم یه چیز بیشتر. جوری که نگاهم میکردی، طرز حرف زدنت وقتی میدونستی فقط من و توییم و حسی که بغل کردنت بهم میداد... اگه صادق باشم عاشقشون شدم، در یک آن!
فلیکس سیگارش رو با یکم فاصله از بدنش تکوند و حرف هیونجین رو ادامه داد.
+ولی چیزی که اون شب منو به هتل کشوند سرگرمی بود.. میخواستم بازیت بدم هوانگ. اما بعد، راستش غافلگیرم کردی! بد کسی رو واسه محبت کردن انتخاب کردی، فلیکس اون شب سالها بود که رنگ محبت ندیده بود، نه دوستانه، نه عاشقانه، و نه هیچ شکل دیگه ای. جامعه منو مثل یه تیکه آشغال دور انداخته بود اما وقتی باز به قلبم یادآوری کردی محبت کردن و دل بستن چه حسی داره اونم گرفتت و هیچ جوره نمیخواست ولت کنه!
-هرچی بیشتر میگذشت و بهتر میشناختمت بیشتر از قبل عاشقت میشدم. هر بار که میگفتم ممکن نیست بیشتر از این عاشق کسی بشم تو یه چیز جدید رو میکردی و قلبم بیشتر از قبل میلرزید... قلب من برای دوست داشتن کسی مثل تو زیادی ضعیف و حساسه لیکسیم!
تا هیونجین یه پک دیگه از سیگار میگرفت فلیکس فرصت کرد به حرف های خودش ادامه بده.
+راستشو بخوای تو کمتر از یه هفته بعد هم خونه شدنمون از محبت سیراب شدم اما خب...هربار که به عمقش فکر میکنم هیچوقت قرار نیست از محبت و توجه از طرف تو بی نیاز بشم! دوست داشته شدن از طرف تو برام مثل به مخدر قدرتمنده، بهش معتاد شدم و حتی اگه از اوردوز بمیرم حاضر نمیشم ترکش کنم!
-اون شب نقشم فقط یه تصمیم یهویی بود که احتمال موفق بودنش پنجاه پنجاه بود... اما اگه بخوام روراست باشم اون نقشه و دوست داشتن تو بهترین تصمیم یهویی زندگیم بود.
سیگاری که حالا به فیلتر رسیده بود انداخت زیر پاش و لهش کرد. وقتی برگشت سمت فلیکس فهمید سیگار اون زودتر تموم شده. نمیدونست بخاطر نیکوتین بود یا حرفایی که زده بودن اما حالا خیلی آروم تر بود و میتونست لبخند بزنه. از جاش بلند شد و دستش رو گرفت سمت فلیکس. وقتی اون دست های کوچولو که بخاطر باغبونی و مدتی که کارای سخت میکرد یکم زبر شده بود تو دستش قرار گرفت، لبخندش از قبل بزرگتر شد و تو اولین فرصت پیشونی همسرش رو بوسید.
-از حالا اگه به سرت زد که بری یه گوشه و دود و دم راه بندازی، یا به منم بگو همراهیت کنم یا بیخیالش شو.
اخم ظریفی بین ابروهای فلیکس نشست.
+ولی تو که اهل دود و دم نبودی.
مرد بلندتر شونه بالا انداخت و همونطور که راه می افتاد سمت جایی که ماشینش پارک شده، دست کوچیک فلیکس رو همراه دست خودش وارد جیب پالتوش کرد. فرقی نداشت چند بار این دست ها رو بگیره، هر دفعه باعث میشد زیر دلش احساس عجیب و خوشایندی داشته باشه که فقط فلیکس میتونست باعثش بشه.
-هنوزم نیستم... ولی شنیدم سیگار عمر رو کم میکنه. اگه قراره عمر تو کم بشه منم همراهیت میکنم، عمر طولانی رو به دیدن مرگ تو ترجیه نمیدم. قبلا یه بار عشق زندگیم رو از دست دادم طاقت بار دوم رو دیگه ندارم!
فلیکس واکنش کلامی به حرفش نشون نداد، درواقع هردو در سکوت فقط از نزدیکی به هم لذت بردن تا به ماشین برسن.
KAMU SEDANG MEMBACA
I am Deadpool!
Fiksi Penggemar"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...