-پس...داری میگی تمام مدت میدونستی من از سونگمین...
+اسکای!
از صدای داد کوتاه سونگمین، چشمهای فلیکس با کلافگی توی حدقه چرخید، نفسش رو با صدای تقریبا بلندی از سینه روند و کاملا برگشت سمت هیونجین.
-میدونستی اسکای کسیه داره منو میترسونه و بهم نگفتی؟
+ولی واقعا نمیدونستم اونطوری میترسی، فکر کردم اون نردبون همه چیز رو بهت گفته!
هیونجین ناباور برگشت سمت سونگمینی که بعد از اتمام حرفش، بیخیال درحال برانداز کردن یه سیب قرمز بود. نگاهش بین فلیکس و سونگمین در نوسان بود، الان اون دو نفر داشتن تمام تقصیرات رو مینداختن گردن هیونجین؟
×خب من از کجا باید میدونستم تو وسط هوایی که سگای خیابونی رو هم فراری میده عین اسلندرمن میای جلوی خونم و گلای شوهرمو انگولک میکنی؟
سونگمین تیکه سیبی که تازه گاز زده بود رو کناری از دهنش، گوشه لپش نگه داشت تا صداش دورگه نشه، خم شد رو به جلو و صدای حق به جانبش رو از هیونجین بالاتر برد.
+به خاطر جناب عالی اومدم تو این محله خراب شده اونوقت انتظار داری از خونمم بیرون نیام؟ اسیر گرفتی مگه؟
×حقت بود میذاشتم اون عوضی اخراجت کنه!
+خب میذاشتی، بار اولم نیست که اخراج...یا مریم مقدس!
سونگمین با دیدن جسم مشکی رنگی که با سرعت به طرفش میاد کلمه های آخر رو فریاد زد و گوشه مبل بدنش رو مماله کرد، ثانیهای بعد از اون صدای آخ هیونجین و بعد فریاد عصبی فلیکس تو خونه پیچید.
-بسه! دو دقیقه بحث نکنید!
هیونجین ناباور یک طرف سرخِ صورتش که گزگز میکرد گرفته بود و با ترس به فلیکس نگاه میکرد.
×هی این انصاف نیست به من سیلی زدی واسه اون کنترل پرت کردی. مال اون کمتر درد داشت.
-اون تلافی مخفی کاریت بود.
×اما...
با چشم غره فلیکس حرفش رو خورد و دوباره مثل یه مرد بالغ نشست سر جاش. فلیکس نفس عمیقی کشید تا آرومتر بشه و برگشت سمت سونگمینی که گوشه مبل کز کرده بود.
-خب...نقشه ما اینه. میخوایم بریم جایی که دست اون عوضی بهمون نرسه. برگشتن به کره راحت ترین کار ممکنه و...
+نمیشه!
مقابل نگاه های گیج هیونجین و فلیکس، خم شد سمت لپ تاپ لونا که طبق معمول روی میز به حالت خواب رفته بود، به خاطر ارتفاع کوتاه میز خم شد تا سرعت تایپش تا جای ممکن بیشتر بشه و باقی حرفهاش رو زیرلب ادامه داد.
+هیونجین گفت نقشتون چیه، اینکه از شر یارو خلاص بشید و برید کره تو یکی از شهرای پر جمعیت. ببخشید ولی باید اعتراف کنم خیلی احمقین!
فلیکس نفس عمیقی کشید تا باز از کوره در نره و از جا بلند شد و قدمهای بلندش رو به مقصد آشپزخونه شروع کرد.
-پس تو فکر بهتری داری؟ این سریعترین راه ممکنه.
+و خطرناک ترین! نمیدونم کیه که دنبالته لی فلیکس اما هرکی که هست تورو خوب میشناسه، حتی اگه احمقم باشه میدونه مقصدت اینبار کره جنوبیه و حدس بزن به کدوم شهر شک میکنه؟
×کلان شهرها و پایتخت...
صدای زمزمه وار هیونجین که مدت زیادی ساکت مونده بود نگاه های هر دو نفر رو کشید سمت خودش. پلیس جوان مقصد نگاه چشمهای تیره رنگش رو به سونگمین مشغول تایپ تعییر داد و ناخودآگاه ابروهاش رو درهم کشید.
×ولی از کجا مطمئنی؟ فقط افراد حاضر در پرونده صورت فلیکس رو دیدن که یعنی جز اونا هیچکس از هویتش خبر نداره چون به هممون دستور دادن تحت هیچ شرایطی چیزی از پرونده لو ندیم. اگه از خانواده مقتولین باشه شاید حتی از فلیکس تصویر ذهنی در حد یه پیرمرد داره، هرچی باشه ددپول چندین ساله فعالیت میکنه!
+خب پس دوتا احتمال داریم، یا از همکاراته یا یکی از همکارات دهن لقی کرده و اینم شده نتیجش!
فلیکس سینی حامل ماگهای قهوه رو گذاشت رو میز، خودش رو به پشت مبلی که هیونجین روش قرار داشت رسوند و با تکیه زدن دستهاش به پشتی مبل خم شد جلو تا مانیتور لپ تاپی که سونگمین سمت اونها برگردونده بود رو بهتر ببینه. چند ثانیه برای سر اومدن صبرش کافی بود تا نگاهش رو از اون حجم زیاد و بی نظم از اطلاعات به سونگمین بده.
+خلاصه بگم لیکس...
×هی فقط من اونطوری صداش میکنم!
سونگمین ماگ قهوه خودش رو برداشت و بی توجه به حرص خوردن هیونجین کمرش رو به پشتی مبل رسوند تا استراحتی به مهره هاش بده.
+اسم، فامیل و سنت رو دادن به تمام فرودگاههایی که پرواز بین الملل دارن. انگار طرف با هرچی که از تو یادش مونده یه پرونده ناقص درست کرده و تحویل پلیس داده.
فلیکس سعی داشت ترسش رو پشت اخمهاش پنهان کنه اما هیونجین، که بیشتر عصبی به نظر میاومد تا وحشتزده، لپتاپ رو کشید سمت خودش، زیرلب چندبار بد و بیراه گفت و باز سرش رو برگردوند طرف سونگمین.
×اینطوری که رسما گیر افتادیم. الان اگه حتی بخوایم یه بلیط بین ایالتها هم بگیریم دستگیرمون میکنن.
سونگمین فنجون رو جلوی لبهاش نگه داشت و با چشمهای بسته نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوی قهوه توی فنجون به تک تک رگهاش نفوذ کنه و هیچی از حرفهای دوستش نشنیده. بدون نگاه کردن به به هیونجینی که منتظر بهش خیره شده، فنجون رو روی پاش گذاشت و دستهاش که تا حدودی با آستین هودی پوشیده شده بودند مثل حصاری دورش کشید.
+چیز خاصی تو قهوه ریختین؟
پسر مو بلوند نیمنگاهی به همسرش انداخت تا از آروم بودنش مطمئن بشه و صاف ایستاد، هنوز توی خونسرد موندن شکست نخورده بود.
- وانیل...و دارچین.
سونگمین بیتوجه به هیونجینی که کمکم داشت عصبانی میشد به فنجون قهوه اخم کرد.
+پس بگو چرا قهوه های من اونقدر بد میشه...توشون تاحالا بیشتر از شیر و شکر چیزی نریختم.
هیونجین نفس عمیقی کشید تا عصبانیت بیشتر از این مغلوبش نکنه، موهاش رو با یک دست از جلوی صورتش کنار زد و چند ثانیه قبل از حرف زدن چشمهاش رو بست.
×سونگمینا..الان وقت حرف زدن راجب قهوه نیست. نقشهای داری یا نه؟
سونگمین ابرو بالا انداخت، جوری که انگار تازه متوجه شده چرا اینجاست صاف نشست و فنجون رو گذاشت روی میز.
+یه راهی دارم...سخته ریسکش هم بالاس ولی تنها راهیه که میتونه از این موش و گربه بازی نجاتمون بده!
فلیکس که حالا کنار هیونجین ایستاده بود دوباره نشست روی مبل و از روی عادت اخم محوی کرد.
-اگه میتونه نجاتمون بده ریسکش مهم نیست، فکر نکنم چیزی برای از دست دادن مونده باشه!
سونگمین خیلی ناگهانی روی پاهاش ایستاد و باعث شد اون دوتا کمی به عقب بپرن، با چند قدم بلند خودش رو به فلیکس رسوند و شونه های کوچیکش رو گرفت تا مجبورش کنه صاف بایسته.
-چیکار میکنی؟
میدونست اینطور لمس کردن پسری که تازه باهاش آشنا شده خیلی مودبانه نیست اما با اینحال چونش رو گرفت و کمرش رو با دست دیگه هل داد تا کاملا صاف سر جاش بمونه.
+هوم..هیکلت که زیاد فرق نکرده، هنوز بلدی از اون جنگولک بازیا دراری؟ مثلا پریدن از سقفا، جا خالی دادن از گلوله یا همچین چیزایی...
×سونگمین دقیقا چی تو کله کوچیکت میگذره؟
فلیکس با گیجی پلک زد و چند قدم بین خودش و سونگمین فاصله انداخت.
-قدرت بدنیم بیشتر نشده باشه کمتر هم نشده.
سونگمین سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد، بین لبهاش فاصله انداخت تا چیزی بگه اما با یه یاد آوردن مسالهای ساکت شد و اخم کرد.
+لعنتی، دوباره جا گذاشتمش!
قبل از اینکه اون دو نفر چیزی بگن چرخید و با عذرخواهی کوتاهی از در خونه بیرون، حتی پشت سرش در رو هم نبست!
فلیکس نیم نگاهی به در باز انداخت و برگشت سمت هیونجین.
-مطمئنی میشه به این دوستت اعتماد کرد؟ یارو یکم عجیب میزنه.
هیونجین با چند قدم خودش رو به فلیکس رسوند، کنارش ایستاد و دستش رو با حالت اطمینان بخشی روی کمرش به حرکت درآورد.
×بهم اعتماد کن عزیزم، باشه؟ سونگمین یه بار نجاتمون داده، بازم میتونه. بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم!
لبخند گرمی به پسر کوتاهتر زد و خم شد توی صورتش، چند ثانیه لبهاش رو با ملایمت به لبهای فلیکس فشرد و عقب رفت تا چهرش رو ببینه. همونطور که در دل زیبایی مخلوق مقابلش و خدایی که اون رو ساخته تحسین میکرد، با انگشت شصت کک و مکهای صورتش رو نوازش کرد و بهش لبخند زد.
-دوست دارم لیکسیم، حتی بیشتر از قبل.
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...