-ولی ما بهتون کمک میکنیم، چه بخواین و چه نه!
هیونجین با دیدن چشمهای مصمم دخترش لحظهای دچار تعلل شد، اولین بار بود که میدید لونا کوچولوی دوست داشتنیش اینطور تو روش اخم میکنه و صداش رو بالا میبره. این چهره عصبی واقعا مال ماهکشون بود؟
سعی کرد اعتماد به نفس و جذبهش به عنوان یه پدر رو از دست نده و یه قدم عقب رفت تا بتونه بهتر دخترش رو ببینه.
-گوش کن لونا. این یه کار جدیه، بازی نیست، پس با دوستت برگرد وگرنه...
-وگرنه چی؟
نفس عمیقی کشید، دلش نمیخواست به خاطر نیت خیر دخترش دعواش کنه و باعث شکستن قلب کوچولوش بشه، همون یکی دو بار که دیده بود از نبود مادر گریه میکنه براش کافی بود و واقعا ظرفیت دوباره دیدن اون اشکها رو نداشت.
جلوی دخترش زانو زد تا قدشون یکی بشه و بازوهاش رو به نرمی جلو کشید. امیدوار بود لبخندی که روی صورتش ثابت نگه داشته بتونه دخترک رو متقاعد کنه.
-لونایا...به بابا اعتماد کن باشه؟ دلم نمیخواد تو یا اون خانوم آسیب ببینید.
لونا دستهای کوچیکش رو جلو آورد و روی گونه های پدرش که تا نصفه زیر دسته موهای مشکی و بلند پنهان بودن گذاشت، هروقت چیزی رو ازشون میخواست و این کار رو میکرد قبول میکردن.
-بابایی من دارم بزرگ میشم. الان میتونم یه نفس چندبار دور حیاط مدرسه بدوئم تو مسابقه ورزش کلاسمون هم اول شدم، دیگه ضعیف نیستم.
-ولی کوچولو اینا دلیل نمیشه...
-اگه شماها میخواین کاری بکنید من و نیکیتا هم میخوایم کمک کنیم، قول میدم کار خطرناکی نکنم و اگه کسی خواست منو بزنه فرار کنم!
منتظر به هیونجین خیره شد، اما اون فقط سرش رو انداخت و از جاش بلند شد. چند ثانیه نگذشته بود که نگاه خستهای به فلیکس انداخت و راه افتاد سمت در.
-این دوتا رو هم یه جوری تو برنامه جا کنید.
مقابل نگاه متعجب فلیکس، لونا جیغی از خوشحالی کشید و دوید تو بغل نیکیتا. مرد کوتاهتر تک سرفهای کرد تا هم خودش و هم بقیه حاضرین به خودشون بیان و صداش رو بالا برد.
-خب دیگه...وقت نداریم.__________
-واو پسر عجب جاییه!
سونگمین به محض روشن شدن اون زیرزمین نم زده با نور چراغی که سوسو میزد، این کلمات رو با هیجان فریاد زد و مثل بچهای که به دیزنی لند رفته وسط اتاق ایستاد و نگاه خوشحالش رو روی دیوارهای تار عنکبوت زده چرخوند. زیرزمین کوچیکی بود، یکی از دیوارها کاملا توسط کتابخونه بزرگی پر از کتابهای قطور پوشیده شده بود، هیونجین قبلا گفته بود که تمام کتابها مال آلیس بوده. چندین تابلوی گلدوزی که به دست همون زن ساخته شده بود روی دیوارها درحال خاک خوردن بودن و یه لباس عروس کهنه پشت یه کمد کوچیک با در شیشهای خاک گرفته آهسته در اثر زمان میپوسید، هنوز آثار وجود آلیس تو اون زیرزمین به چشم میخورد و باعث میشد فلیکس گاهی توی دلش به اون حسودی کنه که زودتر با مرد ایدهعالی مثل هیونجین آشنا شده.
فلیکس که حرف سونگمین رو به نشونه تمسخر گرفته بود، اخم محوی کرد و کمر لونا رو بلند کرد تا توی بغل بگیردش و نذاره به فانوس خاکی کنار دیوار دست بزنه.
-اینجا دم دست ترین جا بود، حداقل کسی بهمون شک نمیکنه.
وقتی دید نمیتونه درست لونا رو تو بغلش جا بده اخمی کرد و با اکراه روی زمین ولش کرد.
-ماه کوچولو کی انقدر بزرگ شدی؟ به چیزی دست نزنیا!
نگاهش رو از لونا که با شیطنت میخندید و روی یکی از صندلی های پشت میز کهنه مینشست گرفت و به سونگمینی که با چشمهای ریز شده عنوان کتابهای خاک گرفته رو میخوند داد.
-نه باور کن مسخره نمیکنم، عاشق اینجور جاهام، مخفیگاه هوشمندانهایه!
فلیکس دهن باز کرد تا جوابی بده اما صدای نیکیتا که از داخل راهپله بخاطر مسیر سخت مینالید زودتر به گوش رسید و به سکوت وادارش کرد. پیرزن دستش رو به چارچوب در تکیه داد و چند بار نفس عمیق کشید: "خدایا.. یه زمان رو نوک پنجه هام صدتای این پلهها رو بالا میرفتم حالا چی؟"
فلیکس خودش رو به نیکیتا رسوند که یه وقت خستگی کار دست قلب پیرش نده و تا صندلی همراهیش کرد. هنوز خودش کاملا روی سطح خاکی صندلی جا نگرفته بود که صدای دویدن کسی روی پله ها به گوش رسید و چند ثانیه بعد هیونجین با چند کیف اداری وارد شد. کیفها رو روی میز گذاشت و با نگاه جدی خم شد به طرف لونا.
-خب، ماه کوچولو آمادهای یه نقش خیلی حیاتی تو این ماموریت داشته باشی؟
لونا به نیکیتا لبخند زد و کف دو دستش رو روی گرد و خاک میز کوبید.
-بله قربان!
-تو و خانوم نیکیتا تیم پشتیبان هستید.
چهره لونا به طرز بامزهای علائم گیجی رو به مرد مقابلش نشون داد و جسم ظریفش دوباره برگشت روی صندلی.
-پشتیبان؟
-درسته، اگه کسی نباشه که از راه دور مراقبمون باشه کارمون تمومه، تو فکر بودم از دوستم که مربی رزمی بود برای پشتیبانی درخواست کنم ولی...
+نه نه نه من و نیکیتا از پسش بر میایم قول میدم!
کم مونده بود بهخاطر هیجان لونا و لحن وحشتزدهاش بزنه زیر خنده، به هر زحمتی که بود جلوی خودش رو گرفت و با نگاهی جدی کارت اعتباریش رو از روی میز هل داد سمت دخترش.
-آدرس استارباکس محل رو بلدی؟
-بهتر از اسم خودم مسیرش رو میشناسم آقا!
-خوبه، یه خیابون بالاترش یه آبمیوه فروشی هست. ازت میخوام بری اونجا و واسه هممون اسموتی بخری، برای من و لیکسی اسموتی کیوی بخر.
-هی من امریکانو میخوام!
انگشتش رو برای ساکت کردن اعتراض فلیکس بالا آورد و روی لبهاش گذاشت.
-امریکانو برای پدرت خوب نیست، واسمون اسموتی کیوی بخر برا بقیه هم هرچی خواستی. نیکیتا هم باهات میاد... اوه و یه بسته دونات هم بخر.
لونا همین حالا هم از جا بلند شده بود و مثل ورزشکاری که قراره مبارزه کنه روی پاهاش میپرید. اونقدر از به واقعیت پیوستن فیلمهای مورد علاقش هیجان داشت که صداش هم لرز گرفته بود.
-میشه برای خودمم پاستیل بخرم؟
-آره برا منم بیار.
-ممنونم! نیکیتا بریم!
کلمات آخر رو فریاد زد، دست نیکیتا رو کشید و بی توجه به غرغرهای پیرزن دوید بالای پلهها.
فلیکس از خیره شدن به رد دستهای لونا روی غبار میز دل کند و با ابروهای بالا رفته برگشت سمت هیونجین:
-کارت خوب بود!
همین که صدای بسته شدن در خروجی به گوش رسید، هر سه نفر جوری زدن زیر خنده که انگار تا الان به زور خودشون رو نگه داشته بودن.
نمیدونستن چند ثانیه شده که مثل احمقها بی دلیل میخندیدن، اما بالاخره هیونجین دستهاش رو چندبار به هم کوبید و صداش رو صاف کرد.
-خب دیگه جالب بود. وقت کمه..
سونگمین در لحظه چهره بیحسی به خودش گرفت و عضلات نه چندان ورزیدهی دستش رو کش داد تا بتونه کیف حامل لپتاپ عزیزش رو برداره. رمز بلند بالایی که ممکن نبود کسی جز خودش بتونه حفظ کنه رو وارد کرد و حین گشتن لا به لای پوشههایی با عنوانهایی مثل "مدارک خونه عمه پاکبائو" ، "عکسهای تابستون ۲۰۱۵" ، "فیلم عروسی چانگبین هیونگ" و "باب اسفنجی شلوار مکعبی" نیم نگاهی به اون دو نفر انداخت.
-اینی که پاپیچ شده هرکی هست خیلی صبوره، اگه بعد از شیش سال دوباره افتاده دنبال ددپول، اینبار تا پرونده رو به اسم خودش نبنده قرار نیست بیخیال بشه. از نیویورک ردتون رو به شیکاگو زده پس قطعا خروج از کشور یه راه حل موقتی به حساب میاد.
فلیکس از جا بلند شد و خودش رو به پشت سونگمینی رسوند که داره از بین چندین فیلم دیزنی، فایلی مربوط به کار خودشون که با اسم "سمفونیهای بتهوون" ذخیره شده بود رو باز میکرد.
-طرف خیلی به خودش مطمئنه که بی گدار به آب زده.
-بایدم باشه! داره پروندهای که بهترین نیروهای پلیس از پسش بر نمیاومدن رو احتمالا بدون کمک کسی حل میکنه. منم بودم اعتماد به نفس داشتم!
برخلاف هیونجین که با هیجان عجیبی کلماتش رو فریاد میزد، فلیکس لحن خونسردش رو حفظ کرد.
-ولی اون که نمیدونه تا این حد نزدیکه، مگه نه؟
لبخند کجی رو از اینکه نگاه هر دو نفر اونطور روش میخ شده مهمون لبهاش کرد و با قدمهای آروم راه افتاد سمت ساکی که اون لباس قرمز رو توی خودش جا داده بود.
-در افتادن با یه آدم مصمم که به خودش ایمان داره ریسک خیلی بزرگیه، اما اگه بتونیم اعتماد به نفسش رو خراب کنیم ورق کاملا برمیگرده!
هیونجین موهاش رو باز کرد و حین دوباره بستنشون یه تای ابروش رو بالا انداخت.
-و چطوری قراره انجامش بدیم؟ حریف رو به رومون نیست که بشه کری خوند.
-احتیاجی به کری خوندن نیست...کافیه کاری کنیم که فکر کنه احمقه. خود کمبینی برای آدما از زهر بدتره.
به نرمی زیپ ساک رو باز کرد، فقط دیدن بخش کوچیکی از لباس کافی بود تا اخم صورتش رو بپوشونه و احساس حالت تهوع بدی بهش دست بده.
-میریم نیویورک!
نگاهش رو خیلی ناگهانی از ساک و لباس داخلش گرفت و با چهره خونسردی که با نگاههای گیج اون دو نفر اصلا هماهنگی نداشت روی صندلی لونا نشست.
-نیویورک؟ اما اونا اینجا دنبالت میگردن.
-دقیقا! و کارت طلایی ما دقیقا همینه، اینکه اونا فکر میکنن من اینجا تو شیکاگو قایم شدم...
-که درست هم فکر میکنن!
اینبار صدای بیحال و کلمات کشیده سونگمین بود که به گوششون رسید.
-آره ولی قرار نیست بفهمن حدسشون درسته.
سونگمین لحظهای از نگاه حریص و چهره فلیکس ترسید، چهرهای که حالا میدید با هاله سیاهی پوشیده شده بود و اصلا شباهتی به پسر معصومی که موقع ورود دید نداشت. پس ددپول واقعی اینه؟
ذوقی که با دیدن این وجه از فلیکس داشت، به شکل لبخند محوی راهش رو به سمت چهرش پیدا کرد.
-نقشت چیه لیکس؟
-برمیگردیم به خونه، و اینطوری کاری میکنیم اونا راجب خودشون به شک بیافتن. میذاریم فکر کنن تمام حدسیاتشون اشتباه بوده.
هیونجین دست از سکوت برداشت، با ضربه آرومی به میز از جاش بلند شد و فلیکس رو کنار زد تا بتونه لباس ددپول رو کامل از داخل ساک در بیاره. لبخند کمرنگی به خاطراتی که باز درحال گذر از ذهنش بود زد و بی توجه به خاکی شدن لباس، روی میز ولش کرد. انگار که درحال حل پرونده خیلی مهمی باشه، نگاهش که داد میزد اون برنده بازی خواهد بود رو به نوبت بین اون دو نفر میگردوند. مثل اینکه فلیکس تنها کسی نبود که داره جنبههای پنهان شخصیتش رو نشون میده.
-اما نمیتونیم راحت بریم نیویورک. به یه ماشین شخصی نیاز داریم و یه...
نگاه گیج و گنگش که خلاء ذهنیش رو منعکس میکرد به سونگمین دوخت و میز رو تکیه گاه دستهای کشیده و روشنش قرار داد.
-وقتی رفتیم اونجا و گذاشتیم چشمشون به فلیکس بیافته چیکار میکنیم؟
سونگمین برخلاف اون زوج دراماتیک توی صندلیش فرو رفت و ترجیه داد بدون دراوردن ادای فیلمهای هالیوودی نقشه رو توضیح بده.
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...