خورشید حوصلش از تماشای اون شهر سر رفته بود و کمکم داشت ماه رو جایگزین خودش میکرد، مردم شب کار حالا داشتن از خونههاشون بیرون میاومدن و چراغهای شهر روشن شده بود.
گوشهای از شهر، ماشینهای پلیس دیگه کاملا انبار لوازم تحریر رو محاصره کرده بودن و منتظر بودن تا دستوری برای ادامه کار دریافت کنن؛ بی خبر از مکالماتی که پشت دیوارهای انبار بین اون دو نفر رد و بدل میشه.
- اینجا دیگه آخرشه، اون بیرون پر پلیسه راه خروج دیگهای برات نمونده!
- میدونی چیه یانگ؟
چند قدم روی سنگ ریزههایی که روی کف سیمانی انبار صدا ایجاد میکردن جلو اومد، لحنش کاملا دوستانه بود و کوچکترین اثری از ترس درش دیده نمیشد. این لحن خونسرد اون هم برای کسی که راه فراری نداره برای جونگین زیادی آشنا بود، این حجم از خونسردی فقط از ددپول بر میاومد اما پلیس جوان این بار با خیالی راحت تر به کارش میرسید چون هیچ جوره ممکن نبود ددپول بتونه دوباره فرار کنه.
- اگه یکم...فقط یکم سیریش نبودی یه چیزی میشدی. برو کامپیوتر مردم رو هک کن منو چیکار داری؟!
با خنده شونه بالا انداخت و راضی از به هم ریختن اعصاب حریفش، بدنش رو به سمت مخالف جونگین تاب داد.
- حرف نزن عوضی! وقتی هیچی نمیدونی دهن هرزت رو بیخودی باز نکن. چرا حتی وقتی به آخر خط رسیدی دست از چرت و پرت گفتن بر نمیداری؟
- اوه اوه، اینجا یه نفر عصبیه؟ چی اینطور حرصیت کرده کوچولو؟
دیگه فشردن دندونهاش روی همدیگه کمکی به به آروم شدنش نمیکرد، فریاد زد و بیتوجه به اینکه چی رو پرت میکنه اسلحهش رو به کف زمین کوبید.
- خفه شو! همتون باید خفه شید! یکی از یکی کودن تر و بیعقل تر هستین ولی خودتون رو دست بالا میگیرید. آدمایی مثل تو باعث شدن امثال من تو کثافت دست و پا بزنن و استعدادشون هدر بره. تو هیچی نیستی! هیچی جز یه موش کثیف که با بوی خون سر و گوشش میجنبه و به فکر مهمونی میافته نیستی! حتی به خودت زحمت دل سوزوندن برای خانوادههایی که بدبخت کردی رو ندادی پس به خودت اجازه نده راجب من اظهار نظر کنی. دورهی تو دیگه سر اومده لی فلیکس، از امروز به بعد همه میفهمن یانگ جونگین واقعا کیه و چه کاری ازش بر میاد!
فلیکس که وقتی جونگین داد و فریاد میکرد، داشت یه موشک کاغذی میساخت خمیازهای کشید و رو کرد به جونگین.
- تموم شد؟ خب حالا نوبت منه.
چند قدم دوید و موشک کاغذی رو پرت کرد اما اون دست سازهی ضعیف درست چند متر بعد فرود اومد توی یه چاله آب.
- ای وای چه حیف، نشد که پرواز کنه، ولی چه کنیم.. یه سری چیزا شدنی نیستن؛ مثلا پرواز یه موشک کاغذی!
صداش با هر کلمه بالا و پایین میشد و مدام مسیرهای معینی رو توی انبار قدم میزد.
- راستش رو بخوای رفیق...منم یه زمان مثل اون موشک کاغذی بودم، رویاهای قشنگی داشتم که میتونستی ساعتها توشون غرق بشی اما اشتباه بزرگم دقیقا همون بود.
نفس عمیقی کشید، این بار راحت تر با خاطراتش کنار میاومد و لبخند به لب داشت؛ به دیوار تکیه داد و نگاهش رو توی تاریکی به زمین دوخت.
- درسته که ظاهرم مثل بقیه بود و عادی به نظر میرسیدم، اما هواپیما شدن و پرواز کردن هیچوقت تو سرنوشت من نبوده؛ من بوئینگی بودم که با یه رویای شیرین شروع به پرواز کرد اما سرنوشتی جز کشتن و کشته شدن نداشت، یازده سپتامبر کار کی بود؟ آمریکا؟ عربستان؟ ایلومیناتی یا گروهکهای تروریستی؟ کسی اهمیت نمیده؛ در مورد منم کسی اهمیت نداد که کی همچین هیولایی رو ساخته، انگشت اتهام فقط و فقط سمت شخص من گرفته شد!
نفس عمیقی کشید و برخلاف عصبانیت توی کلماتش، دوباره با همون انرژی و سرخوشی اولیه شونه بالا انداخت.
- البته الان مهم نیست. فقط خواستم به اینجا برسم که بعد از امشب اسم من باقی میمونه اما اگه دیر بجنبی تو هیچی ازت نمیمونه که کسی به یاد بیاره!
در مقابل نگاه گیج جونگین، با پاش چند جعبه هایلایتر رو هل داد و اونقدر عقب رفت تا جسم تیره رنگ روی زمین جلوتر از خودش قرار بگیره.
- اون...
- اسکای، الان وقتشه اون بیلبیلک رو راه بندازی.
تایمر اون بمب ساعتی روی چهل ثانیه روشن شد. جونگین با چشمهایی که ممکن نبود بیشتر از اون گشاد بشه قدم لرزونی به عقب برداشت و ناباورانه به ددپول خیره شد.
- من اینجا میمونم پلیس کوچولو، اینکه بمونی و با من جزغاله بشی یا برگردی و این پیروزی رو به نام خودت بزنی انتخاب توئه!
چند ثانیه برای گذشتن چندین خاطره از ذهن جونگین کافی بود؛ مادرش، خواهر کوچیکترش و خواهرزادش...نمیتونست همینطور تنهاشون بذاره، هنوز خیلی چیزا مونده بود که ندیده، طعمهایی که نچشیده، ترانههایی که نشنیده و کتابهایی که نخونده و... . نمیخواست بدون تجربه کردن اونها بمیره اما نمیتونست دست خالی از اینجا بره پس رو کرد به ددپول و با عرقی که به پیشونیش نشسته بود تلاش کرد کلمات رو درست ادا کنه. تایمر بمب صدای سرسام آوری ایجاد میکرد و هر دو مرد حاضر در اون انبار رو تا حد مرگ میترسوند.
- حداقل...حداقل بهم بگو چرا یهو برگشتی؟ چرا داری اینکارو میکنی؟
- خودمم نمیدونم؛ شاید فقط دلم نمیخواست یه خاطرهی بد و زودگذر تو ذهن مردم این شهر باشم. از حالا به بعد من به معمای بزرگ این شهر تبدیل شدم، هیچکس قرار نیست علت این کار من رو بفهمه و تا ابد تو ذهنهای کوچولوی مردم این کشور باقی میمونم...بهتر از تا ابد پوسیدن تو زندانه، نه؟
نگاه ترسیدهی جونگین چند بار دیگه هم بین اون بمب و ددپول چرخید، انگار میخواست اون اندام رو به خاطر بسپاره؛ اما برای جواب دادن معطل نکرد و قبل از به بیست رسیدن تایمر دوید سمت در انبار.
- اون تو بمب گذاری شده، برید عقب همین حالا!
کسی حتی فرصت پیدا نکرد که ماشینها رو عقب ببره، همه دویدن به دورترین نقطه ممکن و به ناچار اجازه دادن چند ماشین پلیس قربانی شعلههایی بشن که از داخل ساختمون به بیرون هجوم آوردن.
وقتی یکم از حجم تیکههای شعله وری که به اطراف پرتاب میشد کاسته شد، جونگین برگشت سمت انباری غرق آتیش و با ناباوری صداش رو بالا برد.
- چرا؟ بهم بگو لی فلیکس، چرا؟!
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...