2

644 116 40
                                    

-دکتر گفته چیزی نیست.فقط کبودیه و یه کمم مو برداشته...
+حال لونا چطوره؟
-حالش خوبه داره با افسر جونز بازی میکنه. اون رابطه‌ی خوبی با بچه ها داره. گوش چپش کم شنوا شده اما درکل خوبه!
چیز بیشتری نگفت و سرش رو انداخت. حالا که حالش از بابت حال بچش راحت شده بود همه چیز راحت تر جلوه میکرد.
به مچ دستش که سوزن سرم بهش وصل بود نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد.
+آلیس..اون چی؟
افسر ارشدش تازه نشسته بود کنار تخت و داشت لباسش رو مرتب میکرد که با این حرف یه لحظه دچار تعلل شد. دنبال راهی بود تا درست حرفش رو بزنه اما کاملا میتونست حس کنه که حالا تبدیل شده به آخرین روزنه امید اون مرد و این موضوع کار رو یکم سخت تر میکرد. بالاخره درست نشست، نفس عمیقی کشید و با چهره ی جدی به هیونجین نگاه کرد.
-هیونجین من..من واقعا متاسفم ولی...
منتظر اتمام حرف ارشدش نموند، سرش رو کاملا پایین انداخت تا شاید موهاش جلوی صورتش رو بگیرن و نذارن رییسش دوتا قطره شفافی که روی گونش سر میخورن رو ببینه.
مرد کنارش لبهاش رو روی هم پرس کرد و حین بلند شدن دست هیونجین رو فشرد تا شاید قوت قلبی داده باشه
-دو هفته مرخصی بهت دادن،بابت این اتفاق متاسفم...ولی تو میتونی مرد
با تکون سر حرفش رو تصدیق کرد ، همونطور که سرش پایین بود کنار دستش رو کشید رو صورتش تا خیسی کمتر بشه و سرش رو یه لحظه بلند کرد.
+ممنون..
کلماتش بریده بریده بود و میشد راحت صدای نفسهاش رو شنید. دستهاش رو گذاشت روی صورتش و به محض بیرون رفتن مرد مقابلش،تونست آزادانه تر ابراز احساسات بکنه.

.
.

"دو نفر بودن،ماسک ددپول داشتن، یکی پسر اونیکی و دختر بود..لات و خیابونی حرف میزدن..به نظرم یه ربطی به ددپول داره چون همون شب ددپول تقریبا تحدیدم کرد تا به پر و پاش نپیچم"
این تمان چیزی بود که تونست تحویل همکاراش بده، سه سال از اون روز میگذشت ولی هنوز پرونده بسته نشده بود. خونش رو به یه بخش مرفه نشین منتقل کرده بود ، دخترش رو همونجا میذاشت مهد کودک تا بتونه مانع تماس دوبارش با اون آدم کشا بشه و خودشم از اون منطقه انتقالی گرفته بود. اگه دست خودش بود هیچوقت، حتی ثانیه‌ای نمیذاشت لونا ازش دور باشه اما بخاطر شغلش مجبور بود بیشتر اوقاتش رو بیرون از خونه سپری کنه و گذاشتن لونا تو یه مهد کودک به نظر امن تر می‌اومد تا تنها گذاشتنش تو خونه.
-فرشته کوچولوم. زودباش مهدت دیر شد، ممکنه تو جشن تولد خودت دیر برسیا.
دختربچه با یه گل سر از اتاقش بیرون اومد و کنار پدرش که درحال سرخ کردن بیکن بود وایساد. با همون لحن بچگانه که داد میزد پدرش زیادی لوسش کرده شروع به حرف زدن کرد و باعث ضعف رفتن دوباره دل مرد شد.
+بابایی مگه بده دیر برسم؟عروساهم تو عروسیشون از همه دیرتر میرسن
-اومو دخترم میخواد عروس بشه که از حالا مثل عروس خانوم رفتار میکنه؟
زیر گاز رو خاموش کرد و دخترش رو نشوند رو یکی از چارپایه های سفید کنار کانتر. خودشم یکیشونو کشید جلو و بعد از نشستن روش شروع کرد به بافتن موهای مشکی دخترکش.
+بابایی اومو یعنی چی؟
-اومو به کره‌ای همون خدای من به انگلیسیه ولی فقط موقع تعجب نمیگن..بزرگتر بشی خودت میفهمی.
+ماهم اهل کره‌ایم؟
-نه دخترم ما اهل آمریکاییم ولی من تو کره به دنیا اومدم و پدر و مادرم اهل کره‌ی جنوبین..درواقع من و تو هم اهل کره‌ایم هم اهل آمریکا!
+تیانا بهم میگه چشمام زشتن. میگه من باید برگردم کره اونجا کشورمه..
گل سر رو بست روی موهاش و بلند شد تا بیکن هارو بکشه تو بشقاب
-بهش توجه نکن عزیزم تو عالی هستی..اتفاقا چشماتم مثل گربه ها و روباه ها قشنگ و نازه.. تازشم این روزا همه سعی میکنن با آرایش چشماشونو مثل تو کنن حتی مادر همون تیانا. باید از خدا ممنون باشی که همچین چشمای قشنگی بهت داده و مجبور نیستی مثل اونا کلی وقت بذاری برای آرایششون.
بشقاب رو گذاشت جلوی دخترش و بعد بوسیدن گونه‌ی نرمش رفت تا تیشرت و شلوار خونگیش رو عوض کنه. یه شلوار جین مشکی، تیشرت سفید و پالتوی همرنگ شلوارش پوشید و دکمه هاش رو باز گذاشت. امروز مرخصی داشت پس میتونست بره دیدنش و از این بابت بینهایت خوشحال بود!
-کوچولو تموم کردی؟
+اوهوم
از آپارتمانش زد بیرون و طبق روال معمول کل راه خونه تا مهد کودک دخترش رو با شوخی و خنده روندن. اوایل لونا زیاد خوشش نمیومد که با یه ماشین تماما مشکی که شیشه هاش ضد گلولس ولی هیچ پلاک دولتی نداره رفت و آمد کنه چون یه جورایی اون بچه رو یاد فیلمایی که داداش دوستش میدید مینداخت، همون فیلمایی که کلی کتک کاری داشتن و میترسوندنش. اما هیونجین خیال نداشت دوباره کوچکترین کوتاهی بکنه پس اونم مجبور شد کم کم باهاش کنار بیاد. این روال جدید زندگیش بود، دینش دخترش بود و آئینش تامین امنیت اون فرشته. وقتی رسیدن مثل همیشه تا وقتی که دستهای دخترش رو تو دست مربی دید ازش جدا نشد.
خیالش از مهد دخترش راحت بود چون بچه های افراد مهمی توش بودن و قطعا امنیت بالایی داشت.
کل راه رو با گوش دادن به آهنگای گروه واندایرکشن گذروند، گروه مورد علاقه‌ی آلیس! همیشه سر اینکه همسرش عکسای هری استایلز رو به دیوارای اتاقش میزنه و اونطور واسش فنگرلی میکنه به اون مرد علنا حسودی میکرد. آلیس هم همیشه کارای بچگانش که واسه ابراز نارضایتی بود رو با جمله‌ی "بس کن بیب اونا فقط آرتیستن،قرار نیست که جای تو رو برام پر کنن." جواب میداد هرچند...کافی بود هیونجین فقط توهین کوچیکی با همون آقایون فقط آرتیست بکنه شب تو خیابون بخوابه!
همونطور که حین رانندگی خاطراتش رو مرور میکرد ، سر راه یه دسته گل رز سفید با نوار قرمز، یه بسته شکلات با طعم توت فرنگی و یه عطر گل یاس با درپوش صورتی قلبی خرید. تا رسیدن به محل مورد نظرش هیجان داشت، تو راه بارها به خودش اسپری زد و کلی وسواس برای موهاش به خرج داد تا از هر لحاظ بی نقص باشه. به محض پارک کردن ماشین وسایلش رو برداشت و پیاده شد.
هیچ توجهی به مردم نداشت چون فقط به رسیدن فکر میکرد. وقتی رسید به محل مورد نظرش رسید خواست چیزی بگه اما شرمندگی بهش حجوم آورد و باعث شد سرش بیوفته.
-ببخشید نتونستم روز سفید بیام پیشت..میدونی دلیل موجهی واسش ندارم فقط...
دسته گل و بقیه هدایا رو روی سنگ سفیدرنگ پایین صلیب گذاشت و خودش دوزانو نشست جلوش
-میشه منو ببخشی؟ میدونم الان یه ماه از ولنتاین گذشته ولی میخوام جبران کنم.
چند لحظه تو سکوت به اسم"آلیس هوانگ" نگاه کرد و دوباره سرش رو انداخت ولی با وزیدن بادی که یه شکوفه انداخت کنارش لبخند زد.
-همیشه بخشنده بودی...جیمز بهم میگه باید دیگه دست از کادوی ولنتاین واست آوردن بردارم ولی آخه من..
دستش رو کشید رو گونش تا رد اشک معلوم نشه و با صدای لرزون خطاب به صلیب و سنگ جلوش ادامه داد:
-چطور ازم میخواین..ازم میخواین هرسال روز سیاه نودل و لوبیا سیاه بخورم¹ درحالی که عشقم هست؟تو قرار بود حالا حالاها پیشم باشی و من هنوز حست میکنم..
نفس لرزونی کشید تا کمبود اکسیژن رو جبران کنه. شوری دهنش و سوزش چشمهاش آزار دهنده بود و میتونست حس کنه اون قطره های مزاحم رو لب یا گاها فکش میخزن ولی اهمیتی براش نداشت.
-تو هنوز هستی..هرشب و هرروز تو تختم، سر میز ناهار رو اون صندلی خالی، بالا سر لونا وقتی نقاشیای سه نفره ازمون میکشه، همه جای خونه حست میکنم...هنوز تو اتاقمون وسایل تو هست پس چطور میخوان رفتنتو باور کنم؟
با حس سرمای دستهاش نگران ازینکه پرنسسش ممکنه اذیت بشه پالتو رو دراورد و روی سنگ کشید.
-این بهار زیادی سرده..
چندلحظه چیزی نگفت و سرش رو انداخت.دوباره گریش شدت گرفته بود و میتونست لرزیدن بدنشو حس کنه تا اینکه دستی رو شونش قرار گرفت و یه عطر زنانه شنید.
×آقا..
خانوم میانسالی با پالتوی بهاره و شال گردن بالای سرش وایساده بود و یه دستمال سمتش گرفته بود.
-ممنون..
×آلیس هوانگ..قبلا مزارش رو دیدم..زن جوونی بود همسرته؟
لبخندی زد تا کمال ادب به جا بیاد و دستمال رو کشید کنار چشمش.
-بله
×فقط بیست و پنج سالش بود، بیماری خاصی داشتن؟
-اون فوت نکرد..ازم گرفتنش!
زن که دید هیونجین نیاز به تنهایی داره بدون حرف ازونجا دور شد. باقی روز تا خود غروب به حرف زدن با کسی گذشت که جواب نمیده ، حجم دپرسیش کمتر بود و کم کم بحث رو مثل یه گپ دوستانه ادامه داد اما آلارم گوشیش باعث شد تا به خودش بیاد
-اوه عزیزم مهد کودک الان تعطیل میشه ببخش مجبورم برم
وسایل رو به جز عطر برداشت تا به کمد آلیس منتقل کنه و راه افتاد سمت ماشینش. نمیخواست حتی یه دقیقه هم فرشته کوچولوش اونجا تنها منتظر بمونه.

.
.

-سارا فورا به نیروها بگو بیان به شمال منطقه تحت پوشش من اون قاتل تقریبا تو چنگمونه!
تلفن رو بدون حرف اضافه قطع کرد و انداخت رو صندلی کناری.
خودشم نفهمید چطور شد ولی درست دوتا خیابون مونده به مهد کودک، دوباره اون ماسک منفور رو دید. معلوم بود اینبار اسلحه کافی نداره و فقط با یه کلت و یه گروگان داشت از بین ماشینای پشت چراغ قرمز فرار میکرد. ماه ها بود ندیده بودش و حالا نمیتونست این فرصت رو از دست بده پس به مربی لونا گفت یکم ببردش خونه خودش، و حالا افسر جوان اینجا بود. ماشینش رو کنار یه پلیس راهنمایی پارک کرده بود و داشت ازبین کوچه پس کوچه ها و پله های فرار شهر یه مرد غیر مسلح با نقاب قرمز رو دنبال میکرد.
اون ددپول قطعا مهارت های فرارش رو مدیون ژیمناستیک و پارکور بود و هیچ چیز فراطبیعی نداشت چون هیونجین حالا بعد از فقط سه سال پارکور کار کردن راحت تر میتونست دنبالش کنه. این یارو اون ددپول تو کمیک نبود، نه جاودان بود و نه قدرت فراطبیعی داشت، مافیا و پلیسای احمق نیویورک زیادی بزرگش کرده بودن!
حتی تا فاضلاب هم دنبالش کرد و بالاخره تونست گیرش بندازه. سر خورده بود و معلوم بود واسه بلند شدن زیادی خستس پس هیونجین ازین فرصت استفاده کرد تا شکارش کنه

𖧷


¹.روز سفید:
در کره‌ی جنوبی ولنتاین در سه نوبت جشن گرفته میشه: ولنتاین ، روز سفید و روز سیاه.
در روز ولنتاین ( ۱۴ فوریه) دخترها برای پسرها کادو میخرن ولی در روز سفید( ۱۴ مارچ) نوبت پسرهاست که برای دوست دختر/همسرشون گل و شکلات و کادوهایی از این قبیل بخرن.
اما روز سیاه مختص مجرد هاست و در اون روز، دختر و پسرهای مجرد به نشونه‌ی تنهایی نودل و لوبیا سیاه میخورن.




ببخشید بابت کوتاه بودن پارتا، برای جبران سعی میکنم سریعتر آپ کنم. اگه نظر یا انتقادی دارین که با گوش جان میشنوم(میخونم؟😂) و اگرم خوشتون اومده که اون ستاره کوچولوی خالی رو رنگیش کنین🙂💕
و یه چیزی اینکه بوک جدیده پس اگه میتونین با کسایی که ممکنه خوششون بیاد به اشتراک بذارین تا یه کوچولو بیشتر دیده بشه
ه

یچی دیگه همین،لاو یو آل ^-^

I am Deadpool!Where stories live. Discover now