دست از تایپ کردن برداشت و با بالا بردن دستها و دراز گردن پاهاش، عضلاتش رو مهمون کشیازه لذت بخشی کرد. وقتی مطمئن شد تمام اطلاعات رو ذخیره کرده لپ تاپ رو خاموش کرد و گذاشت کنار خودش روی تخت. خوشحال بود که این یک هفته مجبور نیست بره سر کار اما از طرفی کارهایی که خودش روی دوش خودش گذاشته بود باعث میشد به طرز وحشتناکی احساس خستگی کنه. قبل از خروج از اتاق، توی آیینه نگاهی به ظاهر خسته و نامرتبش انداخت و بعد از مرتب کردن موهای مشکی و مواجش، بدون توجه به لکهی قهوه که روی هودی خاکستری رنگش خودنمایی میکرد به راهش ادامه داد. آشپز نسبتا خوبی بود اما فعلا دلش یه چیز پر انرژی و از طرفی بی زحمت میخواست پس در فریزرش رو باز کرد و بسته برگر منجمد اولین چیزی بود که توسط چشمهای خستش شکار شد. بسته رو از جاش بیرون کشید و بدون نگاه به تاریخ تولید و انقضا اولین برگر رو ازش خارج کرد. چند دقیقه طول کشید تا کارش تموم بشه اما بالاخره با یه بشقاب که تنها محتویاتش چهار تا برگر سرخ شده بود به اپن تکیه داد. هنوز درست طعم اولین لقمه رو نفهمیده بود که نگاهش به میز وسط پذیرایی افتاد، پرونده قضایی ددپول، رزومه کاری هوانگ هیونجین و پرونده مدرسهای به اسم لونا هوانگ روی میز خودنمایی میکردن و باعث شدن تا پسر با ظرف نهارش بره به سمتشون. بشقاب رو گذاشت روی میز و با اخم های درهم اولین پوشه رو باز کرد، نگاهی به اسم و عکس هوانگ هیونجین تو اولین صفحه انداخت و دهن کجی به عکس کرد.
-هیونگ...اینبار بد افتادی تو مخمصه!
به مبل تکیه داد و بیخیال غذاش مشغول چرخوندن نگاهش بین سه پوشه شد. بعد از حدود سی ثانیه نگاهش رو از پنجرهی خیس به هوای افتضاح بیرون منتقل کرد. خیس شدن زیر بارون الان دقیقا همون چیزی بود که میتونست حال پسر رو جا بیاره. از رو مبل بلند شد و به قصد استفاده از تک تک قطرههای در حال سقوط آب با سریع ترین قدمهاش رفت سمت در خروجی. سوز هوای صبح در کنار بارون بدجور لرز به تنش مینداخت و تفاوت هوای بیرون و داخل خونه باعث میشد نا خودآگاه نفسش رو حبس کنه اما با وجود همه اینها خندید و چند قدم جلوتر رفت.
اول میخواست وقتش رو با نگاه کردن به آسمون و ساختمونهای در حال خیس خوردن بگذرونه اما وقتی نگاهش به باغچه همسایه افتاد منصرف شد. با قدمهای کوتاه از بین چاله های آب دوید و خودش رو رسوند به بوته های بی گل رز که بخاطر ریزش آسمون بالای سرشون یک جا ساکن نمیشدن. بیصدا خندید و دست ظریفش رو رسوند به یکی از برگها، غافل از دو چشمی که از دور با ترس بهش خیره بود.
فلیکس خیلی تلاش میکرد مثبت فکر کنه، که شاید اون اتفاقی اومده، اما وقتی سرش بالا اومد و تونست صورتش رو ببینه قلبش مثل یک ناقوس خطر شروع کرد به کوبیدن. پرده رو ول کرد و با سرعتی که خودش هم علتش رو نمیدونست جایی دور از پنجره پناه گرفت. میتونست قسم بخوره که چشمهای اون مرد مستقیم رو به اون بود!
از آشپزخونه رفت بیرون و بی هدف شروع کرد به طی کردن طول و عرض پذیرایی. خودش هم نمیدونست داره به چی فکر میکنه اما این تنها راه فعلی برای خالی کردن هیجان و ترسش بود. نیم نگاهی به پنجره انداخت و بدون مکث رفت سمت تلفن.
-هیونجین!
مرد دیگه که معلومه پشت تلفن مشغول کار مهمیه متوجه لحن نگران همسرش نشد و به سادگی جواب داد.
+سلام عزیزم مشکلی هست؟
-هیونجینا من...من خونه تنهام و...
+فکر میکردم امروز باشگاه داری.
-داشتم، ولی امروز کنسله! یه دقیقه گوش کن همسایه جدیدمون یه جورایی مشکوکه، اون...الو؟ الو هوانگ؟
لعنتی به هواس پرت هیونجین فرستاد و تماس رو قطع کرد. خوشحال بود که لونا رفته مدرسه و قرار نیست حال الان پدرش یا مشکلاتی که اون مرد احتمالا به وجود میاره اذیتش کنه. نفس عمیقی کشید تا فکرش بیاد سر جاش و دوباره برگشت سمت آشپزخونه که ببینه اون مرد رفته یا نه، دیدن کوچه خالی بهش قوت قلب داد اما با به صدا دراومدن زنگ خونه در لحظه زمان براش ایستاد. چند ثانیه بعد که قلبش دوباره تپش گرفت، به خودش اومد و برگشت سمت در که برای بار دوم داشت صدا میداد.
ضعف عضلاتش هر لحظه بیشتر میشد، به هر سختی که بود تا جلوی در رفت و دست گذاشت رو دستگیره، فقط دعا میکرد اون بیرون چیزی که تو فکرش میگذره انتظارش رو نکشه!
دستش تازه به فلز سرد دستگیره رسیده بود اما همونجا متوقف شد، لعنتی به حماقت خودش فرستاد و دوید به سمت آشپزخونه. کابینت مورد نظرش رو باز کرد و قوطی که میخواست رو از داخلش برداشت، از بین خورده های چای سیاه، پلاستیک حاوی تفنگ شاهکش رو بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. زنگ خونه باز به صدا دراومده بود، خیره به فلز مشکی رنگ اسلحه نفس عمیقی کشید و از بلند شد. تمام تلاشش رو به کار گرفته بود تا حالت چهرش اضطرابی که داره با خودش حمل میکنه رو مشخص نکنه، به لطف استعداد بازیگریش موفق هم بود پس بی معطلی تفنگ رو گذاشت تو جیب شلوارش و در رو به آرومی باز کرد.
-بله؟
مقابل در نیمه باز ایستاد، بخاطر هوای ابری و کلاه هودی که روی صورت اون شخص سایه انداخته بود نمیشد چهرش رو دید، اما چند تار موی مشکی رنگ از زیر کلاه بیرون زده بود و از لحجهی محوش میشد فهمید کرهایه.
+این سگ تو باغچه شما افتاده بود، مال این خونس؟
نگاه فلیکس تازه به توله سگ کثیف و بی حال تو بغل پسر افتاد. زیادی آسیب دیده بود و بهش میخورد از نژاد بیگل باشه، چطور همچین سگی میتونه تنها زیر بارون بگرده؟
سری تکون داد و با تاسف به سگ چشم دوخت، اما هنوز بخش بزرگ حواسش منعطف به اون پسر عجیب بود.
- که اینطور...میشه مراقبش باشید؟ نمیتونم ولش کنم از طرفی وقت نگه داری ندارم.
نگاه مشکوکش رو به چهرهی تیره مرد و بعد سگ داد. یکم با خودش کل انداخت تا بالاخره دستهای عرق کردش رو جلو برد و بدن لرزون و یخ زده سگ رو بی توجه به گلآلود شدن لباس روشنش به بدنش چسبوند.
+حتما..
لبخند زورکی بهش زد، نمیدونست اون پسر تونسته ذهنش رو بخونه یا کائنات یارش بود که بالاخره چرخید و رفت، حتی بدون خداحافظی!
نفسی از روی راحتی کشی، در رو با پا بست و همونطور که دستهاش رو به امید گرم کردن سگ دورش میپیچید برگشت داخل تا شاید بتونه زندگی اون کوچولو رو نجات بده اما هنوز ذهنش درگیر اون پسر بود.
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...