- مطمئنی کسی آدرس اینجا رو نداره؟
انگشتهاش رو روی سطح به خاک نشسته و ترک خوردهی پنجره کشید تا راحت تر گرافیتی ناشیانهای که شخص گمنامی روی دیوار رو به روشون کشیده بود ببینه. برگشت و نگاهش رو از روی طرحهای در هم اون دیوار آجری، به طرف فلیکس سر داد اما مرد کوتاهتر مشغول بریدن کاهو بود و اصلا اون رو نمیدید. به امیدگرفتن توجه بیشتر، رفت سمتش و به روال هر بار از پشت در آغوش کشیدش.
- قرارهای کاریم همه تو محلههای گرون بود، هیچکس از وجود این خونه خبر نداره.
پیشونیش رو به جایی نزدیک نبض گردن همسرش تکیه داد و چشمهاش رو بست تا با محدود کردن میدان توجه و احساساتش به فلیکس، بتونه یکم از استرس این چند روز رو کم کنه. مرد بین بازوهاش مثل چیزی که توی کتابا از معشوق توصیف میکنن بوی گل، میوههای مقدس یا رایحههای شیرین نداشت؛ کم پیش میاومد بویی جز نرم کننده مو با عطر تنش ترکیب بشه، چشمهاش رنگارنگ نبود و دستهاش هنوز یکم زبر بودن اما برای هیونجین دقیقا یه تیکه از بهشت بود که به زمین افتاده تا اون پسر تنها بهش پناه ببره. فکر اینکه داره با دستهای خودش عشقش رو میفرسته به آغوش خطر باعث میشد قلبش سنگین و صداش ضعیف بشه.
- اون زمان که اینجا بودی کسی اذیتت نکرد؟
- مردم اینجور محلهها اونقدر مشغله و درگیری دارن که وقت برای آزار بیدلیل همدیگه نداشته باشن. زندگی واقعی با فیلمای نتفلیکس یکم فرق داره، میدونی که؛ اگه اینجا دزد بهت نزنه بقیه مردم ضعیف تر از اونی هستن که بهت آسیب بزنن.
- تو که وسعت میرسید، چرا جای بهتری خونه نخریدی؟
- نمیدونم...شاید از سر عادت؟ فقط از کریستوفر پیروی کردم، بدون هیچ دلیل منطقی. فکر کنم اون از اینجور محلهها به عنوان یه جور پوشش استفاده میکرد.
با گذاشتن لبهای از قبل مرطوبش روی گردن فلیکس، چند لحظه سر جا خشکش کرد، با رضایت جسمش رو بیشتر تو بغلش فشرد و بدون ایجاد تغییری در موقعیت لبهاش باز به حرف اومد.
-کبودیا دارن کمرنگ میشن..واقعا وقت نداریم فقط یکم همدیگه رو نقاشی کنیم؟
صدای خنده آرومی شنید و بعد انگشتهای کوتاه و سرد فلیکس رو بین موهاش احساس کرد.
-فقط یکم دیگه صبر کن هانی، همین که این دردسرا رو از سر بگذرونیم میتونیم کارایی حتی بیشتر از نقاشی انجام بدیم.
-ولی یه مارک کوچولو به جایی بر نمیخوره، نه؟
قبل از اینکه فلیکس فرصتی برای جواب دادن پیدا کنه، دندونهای هیونجین راهشون رو از بین لبهاش باز کردن و پوست گردنش زیر حرکات دهن اون مرد کمکم شروع کرد به رنگ عوض کردن.
لبش رو گزید و به خاطر حسی که به بازی گرفته شدن گردنش بهش میداد ناله نامفهومی کرد. تقریبا فراموش کرد چیکار داشته میکرده، برگشت و مرد بلندتر رو به آغوش کشید تا به خواستش، یعنی تلافی کردن کبودی گردنش برسه. بوسه ملایمی رو پوست گردنش گذاشت و لبهاش رو از هم باز کرد اما درست همون موقع، صدایی از طرف در هردو نفر رو مجبور کرد برگردن سمت کسی که خلوتشون رو به گند کشیده.
- اهم...
سونگمین به چارچوب در تکیه داد و در جواب نگاه اون دو نفر، که دست کمی از نگاه دو تا گرگ به دشمن چندین سالشون نداشت، لبخند خطی تحویلشون داد.
- ببخشید وسط سینگل آزاریتون مزاحم میشم، اما با خودم گفتم شاید بد نباشه بدونید که سر ظهره و اگه دلتون خواست قدم رنجه کنید که کارمون رو شروع کنیم.
- خیلی خب باشه!
هیونجین کلمات رو از لای دندونهاش غرید تا نشون یده چقدر دلش میخواد دوباره با فلیکس تنها بشه اما در عوض سونگمین لبخند بزرگی زد و از میدان دیدشون خارج شد. هردو نفس راحتی کشیدن، هنوز بدنهاشون گرم بود و فرصت داشتن چند ثانیه ادامه بدن؛ چشمهاشون بار دیگه بسته شد و صورت فلیکس جلو رفت تا حداقل زخم کوچیکی گوشه لب هیونجین جا بذاره ولی باز همون صدا تو آشپزخونه پیچید و اینبار باعث شد هر دو با حرص پلکهاشون رو از هم فاصله بدن.
- اوه راستی، من به اون ساندویچا که معلوم نیست موقع درست کردنشون چه غلطی کردید لب نمیزنم!
سونگمین این دفعه چشم غرهی نه چندان ترسناکی به اون زوج رفت و بالاخره راهش رو کشید که واقعا بره بیرون.
فلیکس که وضع اعصابش در اون لحظه چند درجه بدتر از هیونجین بود ناخودآگاه ناخنهاش رو توی پهلوی هیونجین فرو برد و به جای خالی سونگمین توی چارچوب خیره شد.
‐ آخ لیکسی...
با دستپاچگی فشار ناخنهاش رو کمتر کرد. اول میخواست چیزی بگه اما به دلایلی که فقط خودش میدونست فقط بوسه کوتاه و ملایمی رو لبهای حجیم هیونجین گذاشت و خودش رو از حصار دستهاش آزاد کرد.
- اونا رو تو بیار.
بدون حرف بیشتری بیرون رفت و هیونجین ناکام مونده رو با کاری که رو شونش مونده بود ول کرد تو همون آشپزخونه، خودش هم خواستار لمس بیشتر بود اما بعید میدونست اگه مدت بیشتری تو اون حالت بمونن پایین تنه هاشون اجازه اجرای نقشه رو اون هم امروز بهشون بده!
ورود فلیکس به پذیرایی مصادف شد با پرت شدن لباس قرمز توی بغلش و بعد از اون، شنیدن حرفهای سونگمین با همون لحن راحت و بیخیال همیشگی.
- بپوشش! روی نقشه برات چند جا رو علامت زدم تنها کاری که باید بکنی اینه که یکم شهر رو به هم بریزی.
نقشه شهر رو توی بغلش انداخت و خودش تقریبا روی مبل قدیمی پرت کرد اما غبار بلند شده از مبل مجبورش کرد خم بشه رو به جلو و پشت برای صاف کردن سینش دست به دامن سرفه های متوالی بشه.
- گفته باشم آدم نمیکشما!
سونگمین شونه بالا انداخت و بیتوجه به حرف چند دقیقه قبلش، یکی از ساندویچهای تو بشقاب رو از هیونجینی که داشت رد میشد قاپید؛ اینبار آروم تر به مبل تکیه زد و بدون صبر کردن برای خالی شدن دهنش به حرف زدن ادامه داد.
- اونش دیگه با خودته که چیکار کنی. فقط مطمئن شو سر و صدا راه بیافته و پلیسا حسابی بترسن. البته اگه جات بودم یکی دو نفر گروگان میگرفتم و بعد یکم ترسوندن ولشون میکردم.
- این چیزا رو دیگه خودم تصمیم میگیرم...
حواس فلیکس هنوز به اون لباس پرت بود؛ اما درست قبل از اینکه دوباره خاطرات بهش هجوم بیارن صدای جیغ لونا از یه اتاق بلند شد و هر سه نفر رو کشوند سمت خودش. فریادهای نیکیتا که سعی در آروم کردن لونا داشت بهشون خبر میداد که اون دختر فقط یه سوسک توی اتاق دیده اما هر سه بعید میدونستن نیکیتا با اون وضع جسمی بتونه لونا رو از دست سوسک نجات بده.
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...