گوشهی لبش رو برای صدمین باز گزید و نگاهش رو به پنجرهی کاور شده با پردهی سفید اتاق مدیر دوخت. سایه هایی که احتمالا متعلق به باباهاش بودن بلند شدن و با مدیر دست دادن اما این فقط باعث بالا رفتن ضربان قلب لونا شد. پدر و مادر مایلز اوانز، همون پسری که باعث اینجا بودن خانواده هاشون بود بیرون اومدن و با پیچوندن گوش پسرشون بردنش بیرون. استرس لونا هر لحظه بیشتر میشد و از سناریو هایی که تو ذهنش شناور بود میترسید.
بالاخره هردوتاشون بیرون اومدن و تونست سمتشون قدم برداره، حمله بهترین دفاعه پس زودتر از اونها شروع کرد به حرف زدن.
-بابا، پدر، میتونم توضیح بدم. اون پسره...
+هیس...چیزی نیست بیا بریم و توی راه در موردش حرف بزنیم.
-ولی مدرسه که هنوز...
+مدیر اجازتو داد.
لونا نتونست در برابر لحن قاطع پدرش جوابی بده و حرف بیشتری بینشون رد و بدل نشد، تا اینکه هر سه نفر رو صندلی های ماشین جا گرفتن. هیونجین از تو آیینه نگاهی به دخترش انداخت، ترجیه داد حرف زدن رو به فلیکس بسپره تا تمرکزش تو رانندگی به هم نریزه و به جای شروع مکالمه ماشین رو استارت زد.
-خب...نمیخوای شروع کنی عزیزم؟
لونا بیشتر تو صندلی فرو رفت و تقریبا لب هاش رو آویزون کرد که باعث خندهی کوتاه و نامحسوس فلیکس شد. شیطونی اون کوچولو تمومی نداشت اما اینکه اینطور پیش باباهاش مظلوم میشد زیادی کیوت بود!
-بهمون گفت کثیف. گفت آدمایی مثل ما باید برن بمیرن بهم گفت..حرومزاده!
اشکی که تو چشمهاش حلقه زده بود از چشم اون دو نفر دور نموند اما قبل از اینکه هرکدومشون بتونن عکس العملی نشون بدن دوباره حرف زدن رو از سر گرفت و ناراحتی تو چهرش جاش رو به عصبانیت داد.
-اون عوضی حقش بود کتک بخوره! تازه اول خودش موهامو کشید و بهم گفت چشم تنگ عجیب الخلقه.
هیونجین نفس عمیقی کشید و به فلیکس نگاه کرد. فلیکس که منظورش رو گرفته بود کمربند ماشین رو رو باز کرد، صندلی رو عقب داد و تقریبا چرخید سمت لونا.
+هی پرنسس..واقعا داری اشکاتو واسه اونا هدر میدی؟ بیا فراموشش کنیم باشه؟
صداش تحلیل رفت، همونطور که لبهاش رو برای ممانعت از گریه روی هم میفشرد نشست و گذاشت عصبانیت جاش رو به بغض بده.
-ببخشید که سالگرد ازدواجتون به هم خورد...
فلیکس لبخندی از معصومیت دخترشون زد، صندلیش رو دوباره برگردوند به حالت قبل و ترجیه داد بغل کردن رو به یه وقت دیگه موکول کنه پس با یه لحن سرزنده مکالمه رو ادامه داد.
+اوه راستی، تو همچین روزی که نباید ناراحت باشیم مگه نه؟ بیب نظرت چیه یه سر به آکواریوم شِد بزنیم؟
هیونجین سرش رو به طرفین تکون داد و فرمون رو پیچوند تا پارک کنه جلوی خونه.
-امروز نه کوچولوها..واسه امروز برنامه های دیگهای چیدم!
مقابل نگاه کنجکاو اون دوتا پیاده شد و در صندلی عقب رو باز کرد تا وسایل لونا رو برداره.
+برنامه؟
-ناسلامتی شیش ساله با همیم! باید امروز خاص باشه نه؟
فلیکس و لونا نگاه کوتاهی به هم انداختند و ناچار دنبال هیونجین وارد خونه شدن. تو باغچه دوباره بوته های رز سفید و گوجه فرنگی بود، جلوی هر پنجره یه بوتهی یاسمن از گلدونها آویزون بود و درکل نمای خونه نسبت به شیش سال قبل خیلی سرزنده تر شده بود، همهی اینها رو مدیون فلیکس بودن که مدت بیکاری تو خونه رو با کاشتن گل پر میکرد.
-لونا زود صورتتو بشور و آماده شو، ناهار و شام بیرونیم.
اولین کاری که فلیکس بعد از ورود به خونه کرد رفتن به آشپزخونه و سر زدن به گلهای پشت پنجره بود. تا قبل از این نمیدونست مشغلهی زیادش بود یا فشار روانی که کارهای پدرش هنوز بعد از سالها به جا گذاشته بود که نمیذاشت توجهی به علایقش بکنه. نوجوون که بود یه گلدون کوچیک لیلیوم صورتی رو نگه داری میکرد و مثل هردوتا چشمهاش عاشقش بود. تا اون موقع پدرش تحت فشار نذاشته بودش که رشتهی خاصی رو انتخاب کنه پس با خیال اینکه تو انتخاب شغل آزاده، همیشه راجب کار تو یه گل فروشی قشنگ رویا پردازی میکرد.
داشت بیشتر تو افکارش فرو میرفت که خوشبختانه دستهای هیونجین دور کمرش حلقه شد و اجازه نداد به اون بخش ناخوشایندو تیره از خاطراتش سقوط کنه. با حس بازوهای مرد بلندتر، حس لامسش برگشت و لبهاش به لبخند باز شد، دستهاش رو گذاشت رو دستهای کشیدهی هیونجین و همونطور که انگشتش رو اطراف حلقهی طلایی رنگ بازی میداد سرش رو یکم برگردوند تا صورت هیونجین، که حالا رو شونش قرار گرفته بود ببینه.
-اگه لونا اومد چی؟
هیونجین اخم کمرنگی کرد، نگاهش رو به یاسمن های بدون شکوفه داد و لبهاش رو مثل بچهای که آبنباتش رو گرفتن جلو داد.
+خب بیاد مگه چی میشه؟ اینهمه روانشناسا میگن جلوی بچه ها ابراز علاقه کنید تا واسشون عجیب نباشه...
فلیکس به زور جلوی خودش رو گرفت تا نخنده و لپ هیونجین رو با دوتا انگشت کشید.
-حق با توئه ببخشید.
برگشت طرفش، چند لحظه موهای مشکیش که نسبت به قبل مدلش حتی ذرهای تغییر نکرده بود نوازش کرد و خواست فکری که تو سرشه عملی کنه اما درست زمانی که فرمان عصبی واسه جلو رفتن به ماهیچه هاش رسید، صدای دخترونهای باعث شد هردوتاشون وسط راه متوقف بشن و صورتهاشون به طرز مضحکی برگرده طرف صاحب صدا.
×عام..اگه مزاحمتی نیست باید بگم من آمادم.
هیونجین علارغم اظهارات قبلش، چندتا سرفهی نمایشی کرد تا جو عوض شه و طوری که انگار تظاهر میکنه هیچ اتفاقی نیافتاده آروم عقب کشید.
+خب..صبر کن تا ماهم آماده بشیم.
فلیکس با اینکه خندش گرفته بود کمرش رو صاف کرد، با یکم بالا کشیدن خودش بوسهی سطحی رو لبای همسرش گذاشت و حین قدم برداشتن سمت بیرون آشپزخونه لپ لونا رو هم کشید.

YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...