-لونا من امروز کار دارم پدرت تورو میرسونه خونه یان وی.
+سارا هم دعوته باید تو راه اونم ببریم.
-به لیکسی بگو!
لباسش رو مرتب کرد و با قدمهای بلند عرض خونه رو طی کرد. فلیکس و لونا هنوز سر میز بودن پس سر راه گونه ی فلیکس رو بوسید و بعد از به هم زدن موهای دخترش با نوک انگشت، از خونه زد بیرون. ساعت کاریش بخاطر جشن هالووین کمتر بود پس میتونست بعد از کار بره سراغ کارای فلیکس یا حتی بهتر از اون، بره دنبال یه هدیه تا بهم خوردن سالگردشون جبران و مشغله ذهنی فلیکس کم بشه!
جلوی اداره پلیس نگه داشت و بدون حتی نیم نگاهی به افرادی که بهش سلام میدادن رفت تا پرونده های امروزش رو برداره. معمولا آدم مودبی بود و جواب سلام میداد اما امروز صبح ذهنش به قدری درگیر بود که جایی برای فکر کردن به چیزهای بیشتر باقی نمیموند. فقط میخواست زودتر کارش رو تموم کنه و بره!
-هیونگ؟
با شنیدن صدای آشنایی که به زبون خودشون باهاش حرف زده بود، دست از گشتن دنبال پرونده برداشت و ناباور چرخید سمت صاحب اون صدا.
+جونگینی!
جونگین که حالا از هویت هیونگش مطمعن شده بود با ذوق بچگانه همیشگیش دوید و بغلش کرد. حالا که همو دیده بودن میتونستن به زبان مادریشون حرف بزنن.
+اینجا چیکار میکنی بچه؟ ایگو از آموزشی هنوز یه ذره هم تکون نخوردی، همون لوسی هستی که بودی!
خنده ی معصومانه ی جونگین به گوشش رسید و به دنبالش جسم مردونه اما کوچیکش از بغلش خارج شد و تونست بعد از مدتها چهره ی کیوتش رو درست ببینه.
-اومدم شیکاگو دیدن پسرعموم...امروز اولین روز کاریشه ولی عمو تو کره زندگی میکنه و گفتن من برم پیشش تا احساس غریبی نکنه.
+که اینطور... خوشحالم که دیدمت.
-ولی هیونگ...تو اینجا چیکار میکنی؟
از دیدن قیافه ی کنجکاو جونگین که از رو عادت لبهاش رو جلو داده و مثل یه پاپی سرش رو کج کرده بود خندش گرفت و نتونست واسه کشیدن لپش مقاومت کنه. طی این سالها کم کم فراموش کرده بود که در کنار جونگین چه آدم خوش خنده ای میشد.
از وقتی به آمریکا مهاجرت کرده بودن جونگین همراهش بود. تو مدرسه اون دوتا تنها آسیایی های کلاس بودن و همین باعث شد دوستیشون رقم بخوره. جونگین زیادی واسه هیونجین عزیز بود و وقتی فهمیدن رویای هردوتاشون پلیس شدنه حتی بیشتر تو دل هیونگش جا خوش کرد. جونگین بیش از حد کیوت و هیونجینی که ذاتا مهربون و حمایت گر بود زوج عالی به نظر می اومدن و مثل برادرای واقعی هم بودن!
+لونا تو نیویورک راحت نبود، علاوه بر اون زندگی تو همچین شهری زیادی خرج داره! انتقالی گرفتم و اینجا محل کار جدیدمه.
شک برانگیز نبودن حرفهاش و اطمینانی که توی صداش موج میزد باعث شد جونگین راحت قبول کنه و دوباره با همون لحن سرزنده مکالمه رو ادامه بده.
-راستی هیونگ امشب هالویینه...میتونم تو و لونا رو دعوت کنم؟
+آه حتی تصورشم نمیکنی چقدر دلتنگ وقتاییم که سه تایی میرفتیم مک دانلد! ولی امروز تمام مدت درگیرم وقتشو ندارم میفهمی که...
جونگین که حالا حس کرده بود چیزی درست نیست دوباره لحن مشکوکی به خودش گرفت، تا حالا سابقه نداشت هیونگش دعوتی رو از طرف اون رد کنه.
-چیزی شده هیونگ؟
هیونجین از روی عادت باز خندید و موهای مشکی رنگ دونسنگش رو به هم ریخت.
+نه کیوتی..فقط امشب وقت آزاد ندارم.
-اوه...آخر هفته چی؟ میتونیم دوتایی بریم بستنی فروشی، مثل دبیرستان.
+خب...لونا اون روز میره خونه ی دوستش و همسرمم قراره بره یه گلفروشی و قطعا تا شب مشغوله پس فکر کنم آره!
ابروهای جونگین بالا پرید و چشمهاش گرد شد، انعکاس نور لامپ های تو اون اتاق باعث شده بود چشمهاش به نظر درخشان تر از معمول بیان.
-همسرت؟ ازدواج کردی؟
+خب، یه جورایی باز سرم به سنگ خورد میدونی...
نذاشت حرف های هیونجین تموم بشن و با ذوقی معصومانه تمام قدرت بازوهاش رو به کار برد تا بزرگترین بغل عمرش رو به مرد مقابلش هدیه بده.
-وایی هیونگ! نمیدونی چقد خوشحالم. میتونم ببینمش؟ لطفاااا!
هیونجین اینبار لبخند زد، دستی به سر دونسنگش کشید و همونطور که به کهکشان های مشکی رنگ چشمهای جونگین خیره بود اجازه داد انگشتهاش آزادانه بین موهاش بچرخن.
+ببخشید دونسنگ، اون خیلی حساس و محافظ کاره و ازم خواسته با هیچ کدوم از همکارام آشناش نکنم. یه جورایی از شغلم میترسه..
جونگین نا امیدانه نگاهش رو به زمین دوخت و عقب رفت.
-چه حیف...درک میکنم، یه بارم دوست دخترم ازم جدا شد چون فکر میکرد شغلم خطرناکه.
+ایگو ببینش.. حالا نمیخواد زانوی غم بغل کنی.
خم شد تا باز چشمهای کشیدش رو ببینه و با دو انگشت لپش رو کشید که باعث خنده دوباره پسرک شد.

KAMU SEDANG MEMBACA
I am Deadpool!
Fiksi Penggemar"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...