+ ششش.. آروم باش کوچولو چیزی نیست...
با اینکه گریه های دخترک گوشش رو به شدت آزار میداد و آب بینی و دهنش بخشی از یونیفرم توی تنش رو خیس کرده بود؛ اما بازم همزمان با چرخوندن نگاهش بین جمعیت سعی داشت با زمزمه کردن کلمات و نوازش کمر کوچک و ظریفش از حجم بیقراریش کم کنه.
از اون همه فعالیت نفسش گرفته بود و حتم داشت بوی دود و عرق از تمام بدنش تراوش میکنه، علاوه بر اون چشمهاش از دود و خاکستر میسوخت و باز مطمئن بود که الان تبدیل به کاسه ای از خون شدن.
تازه داشت با کلافگی سر و صدای جمعیت و پیدا نکردن مادر اون بچه کنار می اومد که سوزشی رو در یک طرف بدنش احساس کرد. جیغ های ممتد زنی که حتی بعد از اولین ضربه هنوز درحال حمله بهش بود، باعث شد به خودش بیاد و برای حفاظت از دختر کوچولوی توی آغوشش پشتش رو به اون زن کنه و دخترک رو به سینش فشار بده.
نبود جلیقه محافظ راه رو برای خراشیده شدن کمرش از زیر پیراهن نازک پلیس توسط زن غریبه هموار کرده بود.
× پسرم!چه بلایی سر پسرم اوردین؟ اون هنوز توی ساختمونه!میشنوی یا گوشاتم به تنگی چشماته؟! پسرم رو بیارین بیرون!
فریاد های گرفته و ملتمس زن دیگه به گوشش نمیرسید، حالا تارهای دردی که توی زانوش میپیچید جایگزین تمام احساساتش شده بود و با اینحال حدس اینکه روی زمین هلش داده بود اصلا سخت نبود.
- عمو... عمو نخواب! ممن میترسم عمو بیدارشو من مامانمو میخوام...
حرفها و هقهق های بچه تو بغلش که به خاطر از حال رفتن هیونجین ترسیده بود، باعث شد باز هوشیار بشه و روی موهای خیس از عرقش بوسه بزنه. سینش دردناک بود و مطمئن بود زانوهاش زخمی شدن، اما با این حال بچه رو محکمتر در آغوش گرفت و باز از جا بلند شد، سر خوردن قطرات خون رو روی ساق پاش حس میکرد اما نمیتونست اون کوچولو رو تنها توی همین وضع بزاره.
+ بیدارم..چیزی نیست خانم کوچولو عمو نمیخوابه. مامانت چه شکلیه؟!
- مموهاش زرده..و یه پیراهن قرمز پوشیده...اون آقاهه بردش توی آمبولانس...
توی دلش لعنتی فرستاد و با وجود نبض زجرآوری که توی گوشها و شقیقههاش میکوبید، خودش رو به نزدیکترین ماشین پلیس رسوند.
بوسه آخر رو روی گونه خیس دخترک گذاشت و توی بغل پلیسی که نزدیک ماشین درحال بیسیم زدن بود گذاشتش.
+ مراقبش باش،مامانش رو بردن بیمارستان. ببین خانوادش پیدا میشه یا نه.
استراحت کوتاهی، درحد یک نفس عمیق به تن خسته اش هدیه کرد، گیره کوچک مویی از همکارش قرض گرفت و بعد از جمع کردن موهای بلند و همیشه مزاحمش پشت سرش، دوباره بین جمعیت پر هیاهو رفت.
تقریبا تمام آتشنشان ها مشغول مهار کردن شعلههای فروزان داخل ساختمون، و نیروهای کمکی هنوز در تلاش برای رهایی از ترافیک وحشتناک اون شب بودن تا بتونن به محل حادثه بیان و همین موضوع حفظ امنیت رو برای پلیس سخت کرده بود.
نمیدونست چه مدت درحال سر و کله زدن با مردم بوده؛ اما بلاخره از اون فاجعه چیزی جز ساختمون نیمه سوخته و مردمی که درحال پراکنده شدن بودن باقی نموند و هیونجین بلاخره فرصت آروم گرفتن پیدا کرد. روی نزدیک ترین جا برای نشستن، یعنی زمین نشست و به چرخ ماشین پلیس تکیه داد، از اونجایی که گردن خسته و دردناکش نایی برای تحمل وزن سرش نداشت سرش رو هم به بدنیه ماشین تکیه داد و تلاش کرد تا با نفس نفس زدن، ضعفی که توی عضلاتش پیچیده بود رو کمتر کنه. تیر کشیدن پاهاش داشت دوباره بهش یادآور میشد که در تمام مدت با زانوهای زخمی داشته راه میرفته، اخمهاش بیشتر از قبل درهم شد و دستهاش رو روی صورتش گذاشت.
- هوانگ بدجور زخمی شدی. پاشو به یکی از بچه ها بگو برسونتت درمانگاه، از اینجا به بعدش رو خودمون درست میکنیم.
با شنیدن صدای بم اما زنونه و احساس گرمایی کنار صورتش چشم باز کرد و اولین چیزی که جلوی چشماش نقش بست لیوان کاغذی قهوه ای بود که تمام منظره جلوش رو پنهان کرده بود.
قهوه رو با ضعفی که سعی در مخفی کردنش داشت از دست سوزی گرفت و همونطور که اجازه میداد اولین جرعه از طعم شیر و قهوه لذت رو به زبونش بچشونه جوابش رو داد:
+ مشکلی نیست فقط یه سری خراشای سطحیه، وایمیستم با بقیه برمیگردم.
سوزی کنارش نشست و با دستی که کمی دودی شده بود به آرومی مشتی به بازوش زد، دسته کوچیکی از موهای فرفریش که در همه حال بسته بودن بیرون اومده و روی پوست قهوهای رنگ پیشونیش درحال وول خوردن بود، مثل همیشه چشمهاش خونگرمی زیاد دختر رو به رخ میکشید و لبخند همیشگیش روی لب هاش بود.
- بیخیال پسر خودمون از پسش برمیایم، درحال حاضر کسی که داره لیتر لیتر خون از دست میده و به کمک نیاز داره تویی نه ما!
+ اما..
اینبار اون با دست جلوی لبهاش رو گرفت؛ اما زمانی که با اخمی نچندان جدی به سمت سوزی برگشت چیزی جز لبخند دوستانه اش ندید و خیلی زود اون دست کنار رفت.
- ولی نداره! نمیخوام بعدا ببینم همسرت اداره پلیس رو به خاطر اینکه گذاشتیم پاهات عفونت کنه به آتیش میکشه!
از تصور فلیکسی که با اخمهای درهم داره همکارهاش رو دعوا میکنه و اداره رو به هم میریزه به خنده افتاد.
شوخی های سوزی بلاخره کار خودش رو کرده بود؛حالا روحیه ای که با ماموریت امروز از دست داده بود، دوباره داشت به دست میاورد و راحت تر میتونست جسم خسته اش رو تکون بده.
+ باشه باشه رفتم. فعلا...
بعد از دست دادن به سوزی، لنگ لنگان خودش رو به ماشینی که باهاش اومده بود رسوند، خودش رو روی صندلی شاگرد با صدای آه مانندی پرت کرد و در ماشین رو بست.
خوشبختانه انگار نیاز نبود بیشتر به هنجره و ریه هاش برای صحبت کردن فشار بیاره؛چون انگار شخص پشت فرمون منتظرش بوده خودش ماشین رو راه انداخت و با حرف نزدن در طول راه این اجازه رو که هیونجین بتونه تو فرصت رسیدن به درمونگاه از قهوه ای که هدیه گرفته بود لذت ببره رو داد.
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...