2.3

353 69 50
                                    

لونا تازه از مهمونی دوستانش برگشته بود و از همون اولین ثانیه که سلامش، جوابی جز داد و بیداد های دو پدرش از طبقه ی بالا نداشت فهمید الان وقت مناسبی واسه این نیست که ازشون برای رفتن به قاشق زنی اجازه بگیره! صدای فریاد های دو مرد به شکل هاله‌ی محوی از صدا حتی به گوش همسایه ها هم رسیده بود، انگار هیچکدوم قصد نداشتن کوتاه بیان و بعد از هر فریاد، طرف مقابل با داد بلندتری جملاتش رو ادا میکرد. لونا تاحالا هیچوقت تو همچین موقعیتی نبود و شاید حالا بهتر میفهمید که چرا سدریک، پسر همکلاسیش موقع جدایی والدینش اونطور گوشه گیر شده بود.
گوشها و ششهای هر دو نفر از اونهمه داد و بیداد بشدت خسته بود اما باز بدون اینکه حتی یک ثانیه به صلح فکر کنن داشتن پر سر و صدا تر از قبل بحث میکردن.
-پس اینا چه کوفتیه؟ لباس هالویین؟!
به کلاه گیس، اسلحه اسپرینگ‌فیلد و لباس های فلیکس که رو زمین بود اشاره کرد.
+انتظار داری دست رو دست بذارم تا یه بابایی که معلوم‌ نیست از کدوم جهنمی سر و کلش پیدا شده بیاد و کل زندگی که شیش سال واسش تلاش کردیم به فاک بده؟ من هیچی اصلا به کله ی پوکت خطور کرده که چه بلایی سر لونا میاد؟
-لونا؟
قهقهه ی نمایشی هیونجین چند ثانیه تو اتاق پیچید اما ثانیه ای بعد داشت بازم با نگاه برزخیش به پسر مقابلش نگاه میکرد.
-تو اصلا به لونا فکر کردی؟ توی مغزفندقی میدونستی ممکنه به اسلحه احتیاج پیدا کنی و بعد بدون جلیقه ی ضدگلوله رفتی تو یکی از خراب ترین محله های...
+اما اون اسلحه فقط...
صدای هیونجین بخاطر قطع شدن حرفش بازم بالاتر رفت. با وجود اینکه صداش لطیف تر از فلیکس بود قدرت ریه‌هاش باعث میشد بلندی فریادهاش این کمبود رو جبران کنه.
-اونم با چه سر و شکلی؟ خوشت میاد شبیه گیشا بری بیرون؟ هیچ فکر کردی چه عوضیایی اون بیرونن؟ اگه کینک لباس دخترونه پوشیدن داری تو خونه انجامش بده! بهت گفتم خودم دنبال این قضیه رو میگیرم چون اگه بلایی سرم بیاد بی نام و نشون گم نمیشم.
فلیکس که دیگه کم کم عضلاتش داشت از حجوم احساسات مختلف و ناخوشایند به لرزه می افتاد فاصله‌ی بینشون رو با چندتا قدم بلند پر کرد و یقه ی مرد بلندتر رو کشید پایین.
+من یه مرد بالغم که بلدم از خودم دفاع کنم. چی باعث شده فکر کنی...
حرفش با پس زدن دستهاش توسط هیونجین و به دنبالش فریادی بلندتر از مال خودش که از گلوش خارج شده بود قطع شد.
-به من دست نزن!
فلیکس از کار هیونجین کمی به عقب پرتاب شد و با بهت به مردی که فکرشم نمیکرد یه روز این کلمات رو ازش بشنوه خیره شد. هیونجین حالا که یکم آرومتر شده بود سرش رو انداخت و با نفس عمیقی، دستهاش رو برد بین موهاش تا از پیشونیش برن کنار و روی سرش هلشون داد.
پسر کوچیکتر بدون هیچ حرف اضافه ای اتاق رو ترک کرد و هیونجین رو توی اون اتاق تنها گذاشت تا توی سکوتی که ناگهانی ایجاد شده بود به صدای نفسهای خودش گوش کنه.
صدای بسته شدن در اومد و هیونجین که بعد از چند ثانیه از ماساژ شقیقه هاش نا امید شده بود، نزدیکترین شی که گلدون چینی بود رو با تمام قدرتش پرت کرد سمت پارکت های اتاق اما خیلی زود با دیدن گلدون پشیمون شد. این همون گلدونی بود که فلیکس گل رز مورد علاقش رو گذاشته بود توش!
تمام تلاشش رو به کار برد تا جلوی اشکهاش بایسته و نشست تا تیکه های گلدون شکسته رو ازبین گلبرگهای گل هایی که فلیکس با دستای خودش کاشته بود جدا کنه، اما درست وقتی شاخه گل اول رو به قصد بو کردن نزدیک صورتش برد اشکهاش بدون ذره‌ای اختیار ریختن روی گلبرگهای سفید رز.
فلیکس بدون کوچکترین توجهی به صدای شکستنی که از اتاق مشترکشون شنیده شد، قدمهای بلندش رو از پذیرایی رد کرد و با چنگ انداختن به دستگیره‌ی فلزی، در رو باز کرد و از چارچوب در رد شد. سوز هوای پاییز و خرچ خرچ برگهای خشکیده و شاخه هایی که از باغچه به پله های جلوی خونشون فرار کرده بودن زیر پاهاش، باعث شدن یکم از اون وضع روانی ناخوشایند بیرون بیاد و ریه هاش رو مهمون یه نفس عمیق کنه. با چشمهای بسته و ذهن خالی، میتونست بوی چوب سوخته، پنکیک و سوپ کدو حلوایی که احتمالا پیرزن همسایه پخته بود و پای سیب رو احساس کنه که مخلوط با اکسیژن وارد سینش میشن. حالا کاملا آروم بود و راحت تر میتونست حس بد تو سینش و تیر کشیدن رگهای کف دستش رو با هربار یادآوری پس زده شدنش توسط هیونجین نادیده بگیره.
ساعت تازه هشت بود و هر طرف رو که نگاه میکردی میشد فانوس و شمع های درحال سوختن و کدو حلوایی هایی با طرح صورت ببینی، بعضی ها خلاقیت های دیگه به خرج داده بودن و جلوی خونه هاشون چیزایی مثل تابوت یا اسکلت فیک دیده میشد و یه دسته بچه هم خونه به خونه میگشتن تا از صاحب خونه درخواست شکلات بکنن. با دیدن اون بچه ها، اخمی بین ابروهای فلیکس نشست، لونا رفته بود قاشق زنی یا نه؟
به یاد آورد اون کوچولو باعث شد سیگنال حرکت بدون ذره‌ای مکث به پاهاش ارسال بشه و برگرده سمت در مایل به زرد خونه. چطور تونسته بود به بحث احمقانشون ادامه بده اونم وقتی صدای سلام کردن دخترش رو شنیده بود؟
وقتی وارد پذیرایی شد لونا رو دید که نشسته گوشه مبل، تو خودش جمع شده و با موهاش بازی میکنه. لبخندی زد تا بخاطر آشفتگی درونیش اون دخترک بی گناه رو اذیت نکنه و در سکوت چند لحظه نشست کنارش.
-هنوز تا نیمه شب خیلی مونده...تو که امسال واسه هالووین خیلی ذوق داشتی چرا الان خونه موندی؟
جز نیم نگاهی از طرف دخترش جوابی دریافت نکرد. از سکوت و حس معذب کننده ی بینشون متنفر بود، اون و لونا همیشه باهم خوب بودن، حتی وقتی هیونجین قصد جون فلیکس رو داشت اون دختر کوچولو معصومانه دوستش داشت و حالا اینکه از طرف همون لونا بهش بی محلی بشه باعث میشد دلش بخواد همونجا بزنه زیر گریه. اما فعلا اون یه پدر بود، علاوه بر اینکه باید مقابل دخترش قوی جلوه میکرد تا تکیه گاه مناسبی باشه، تو جامعه همه میگفتن ″مرد گریه نمیکنه!″ ، دلش میخواست مبتکر این طرز فکر و کسی رو که اولین بار گریه رو نشان ضعف دونست بگیره و به بدترین شکل ممکن سلاخی کنه!
افکارش رو کنار زد، با لبخندی به لب بدن لونا رو کشید تو بغلش و سعی کرد با نوازش موهاش از حس بدش کم کنه. بعد از چند ثانیه جسم تو بغلش شروع کرد به لرزیدن و احساس خیسی روی سینش خزید. لونا داشت گریه میکرد؟!
-داری مروارید هات رو هدر میدی؟ واقعا؟
سرش رو بالا آورد و سعی کرد تا خیسی رو صورت لونا، که بخاطر بلوغ یکم ناهموار شده بود پاک کنه. چشمهای قرمز و خیس از اشک دخترش قطعا آخرین چیزی بود که دلش میخواست ببینه پس شونه هاش رو گرفت و به امید اینکه حرفهاش بیشتر اثر کنن تو حوضچه های آبی رنگ چشمهاش خیره شد.
-این چند روز شرایط باباها یکم به هم ریخته، من و هیونجین متاسفیم ولی بهت قول میدم اگه فقط یه ذره صبر کنی همه چیز درست میشه باشه؟ به قول پدرت اعتماد داری؟
چونه ی لونا لرزید و با سر تایید کرد اما فلیکس به نتیجه ی دلخواهش نرسیده بود چون اون هنوز گریه میکرد.
-خب پس دیگه گریه نکن...
سرش رو گذاشت رو سینش و غافل از دو چشمی که از بالای پله ها بهشون خیره شده شروع به نوازش موهای لختش کرد. موهایی که درست مثل مال هیونجین بود و باعث میشد فلیکس تو دلش خوشحال باشه که از این ویژگی دوست داشتنی معشوقش دوتا داره.
-فقط یه کوچولو صبر کن. تو هیچ کار اشتباهی نکردی پس به خوش گذرونی با دوستات برس، بابا ها همه چیز رو تا تابستون درست میکنن بعد میتونیم مثل هر سال بریم جنگل و چند روز چادر بزنیم. دور از شهر و آدما، باشه؟ خودمون سه تا.
روی موهاش رو بوسید و چشمهاش رو بست تا پلکهاش خیس شدنشون رو پنهان کنن. حتی خودش هم به حرفهایی که میزد ایمان نداشت. الان فقط میتونست امیدوار باشه که لونا ازش متنفر نشه!
-یا مادر مقدس چقدر فضا احساسی شد!
خندید و بعد بیرون آوردن لونا از بغلش بوسه‌ای به پیشونیش گذاشت.
-برو لباس بپوش بریم قاشق زنی. امسال چی میشی؟
لونا هم متقابلا خندید و اشک های به جا مونده رو گونش رو پاک کرد.
+یه خوناشام.
-مثل استفن سالواتوره؟
با این حرف نیش دخترک از ذوق باز شد.
+میشناسیش؟
فلیکس خندید و از روی مبل بلند شد.
-شوخی میکنی؟ استفن شخصیت مورد علاقم تو ومپایر دایریه!
+اوه نه! دیمن خیلی بهتره
فلیکس خوشحال از اینکه حال لونا عوض شده دستش رو کشید و بردش طرف اتاق تا لباس عوض کنن.

I am Deadpool!Where stories live. Discover now