پشت اپن آشپزخونم نشسته بودم، ذرات قبار سفیدرنگی که روی اون سطح قهوهای خودنمایی میکردن دید میزدم و تو ذهنم فقط یه موضوع بود که همهی سلولهای عصبی رو مشغول خودش کرده بود: فلیکس!
از حرفای دیشبش حدس میزدم که اونم بهم یه حسایی داره، طوری که از خودش احساس نشون میداد یا نگران اون احساسات بود..
اون شب بعد از حموم کردنش، خوابوندمش اما ترجیه دادم خودم به جای خوابیدن، از وجود بدن کوچیک برهنش تو بغلم لذت ببرم و مغزمم خواه ناخواه شروع کرده بود به کار کردن. تا خود صبح با عقل و احساسم در کنکاش بودم واسه تشخیص اینکه نقشم درسته یا غلط. آخرین نتیجهای هم که گرفتم این بود که به کراشم اجازه دادم به حسی بیشتر از یه حس گذرا تبدیل بشه، شایدم همون احساسی که تو کتابا بهش میگن...علاقه!(فلش بک|صبح همان روز)
با دیدن چهرهی تاریکش که بی هیچ حسی از پشت شیشه های دودی ماشین زل زده به بیرون یه لحظه کل احساسات بد عالم بهم وجودم هجوم آورد اما فعلا وقتی برای اهمیت دادن نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و شونش رو فشردم.
-فعلا باید بری بازداشتگاه...باشه؟
+میدونستم..توعم مثل اونا بودی، فقط به جای خلافکار...اینبار تو لباس پلیس!
-لیکس گوش کن من..
+همین الانم دیر کردیم اگه عجله نکنیم توبیخت بیشتر میشه!
بدون اینکه اجازهی حرف زدن بهم بده دستبند فلزی رو به دستای خودش زد و نقاب قرمز رو دوباره کشید رو صورتش. فقط تونستم چندثانیه بهش خیره بشم و بعد ناچارا در رو باز کردم تا ببرمش.
(پایان فلش بک)با انگشتای اشاره و شصت، موهام که اومده بودن تو صورتم از رو پیشونیم هل دادم بالا و از روی چارپایه بلند شدم. باید تو جشن تقدیر امشب شرکت میکردم و شاید اونجا شانسی داشتم که باهاش حرف بزنم.
نفهمیدم چطور و کی خودم و لونا رو آماده کردم تا بریم به اون جشن اعطای مدال خصوصی که برای تجلیل از پلیسای حاضر در اون عملیات بود. وقتی که رسیدم تقریبا همه اونجا بودن. رییس پلیس، همکارام با خانواده هاشون، و حتی شخص شهردار! خب دستگیری همزمان یه گروهک مجرم و بزرگترین قاتل شهر رویداد کمی نبود! با اینهمه از تمام مکالمه ها و کارایی که کردم فقط یه هالهی محو یادم موند. بیشتر رو این متمرکز بودم که چطور وسط این جمعیت نقشم رو عملی کنم.
حتی موقع رفتن رو اون سن موقت و تو صف وایسادن کنار بقیه پلیسا هم تو افکار خودم غرق بودم که متوجه عطر آشنایی شدم. فقط یه نفر میشناختم که همچین بوی عرق خفیف مخلوط شده با بوگیر آلوئه ورا میداد! وقتی سرم رو برگردوندم دیدم اونم درست کنار من وایساده! تعجبم تبدیل به شادی شد وقتی که به یاد آوردم قبل از رفتن به زندان اول واسه کمک به پلیس ازش تقدیر میشه. حالا لازم نبود خودمو بیخود واسه ملاقاتش تو خطر بندازم و همینجا میشد حرفم رو بهش بزنم.
-هی لیک..
+هیس..میخوای بدبختم کنی؟ اسممو نگو!
-ببین من واقعا..
+فقط خفه شو!
حتی اجازه نداد باهاش حرف بزنم! البته بهش حق میدادم ولی این بحث مرگ و زندگی بود پس فقط وقتی حواس همه به افسر اول صف که در حال دریافت مدال بود پرت شد، خم شدم سمتش و دم گوشش زمزمه کردم: "وقت کردی زیر کفی کفشتو نگاه کن. التماست میکنم خیلی مهمه!"
×و در آخر از همه ممنونیم که کمک کردن امنیت رو به شهرمون برگردونیم.
همزمان با بلند شدن صدای دست، یه نفر اومد و فلیکس رو برد پشت سن. لعنتی، اونا ازینجا مستقیم میبرنش زندان و به ماه نکشیده اعدام میشه!
داشتم این پا و اون پا میکردم تا راهی پیدا کنم که ببینمش، مطمئن نبودم صدام رو شنیده و جدی گرفته یا نه، حتی اگه شنیده باشه چطور میخواد از دست اونا خلاص بشه؟ فکر اینجا رو اصلا نکرده بودم. تو مغزم افکار منفی زیادی در گردش بودن و حرکت خون زیر پوستم داشت سرعت میگرفت.
تازه داشتم نا امید میشدم که صدای داد و فریادی از پشت سن اومد و به دنبالش، سایهی سیاهی پرید رو ماشینی که پایین سن بود. با استارت خوردن ماشین و بای بای کردن ددپول تازه از اون گیجی در اومدم و متوجه شدم رییس پلیس داره با فریاد بهمون دستور میده بگیریمش پس خندم رو خوردم و شده حتی نمایشی دوییدم دنبال پلیسای دیگه. هنوز آدرنالین تو بدنم جریان داشت اما حالا دیگه خیالم ازش راحت بود چون، من تنها کسیم که تاحالا تونسته اون قاتل زیادی قشنگ رو بگیره و خب...منم که قصد گیر انداختنش رو نداشتم!
YOU ARE READING
I am Deadpool!
Fanfiction"ددپول" کاپل: هیونلیکس ژانر: جنایی، انگست • تا حالا چیزی در مورد شغل خانوادگی شنیدین؟ ممکنه شغل خانوادگی شما پزشک، پارچه فروش یا نجار باشه اما کمتر کسی پیدا میشه که شغل قاتل رو از پدرش به ارث ببره، و فلیکس یکی از همون معدود افراد بود؛ تو زندگیش به ق...