CHANGE

50 19 4
                                    

روزی که جونگین از سفر دوماهِ به چین برگشت .

روزی که بجای اینکه به اغوش همسر چشم به راهش بره به خونه مشاوراعظم رفت و شب رو اونجا گذروند .


اون شب به کیونگسو خبر رسیدن جونگین به پایتخت رو دادن اما نیومدن جونگین اشوبی عظیم تو دل کوچیکش به راه انداخت

« یعنی چی شده؟»

« نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ..»

انقد نگران بود که تمام اون شب زمستونی که بنظر از همه شب های دیگه سرد تر میومد جلوی ورودی منتظرش شد اما اون نیومد .

اون حتی روزهای بعد و بعدتر هم نیومد تا اینکه بهش خبر دادن که همسرش در عمارت مشاوراعظمه .

خودشم نمیدونست با چه سرعتی خودش رو به اون مکان نفرین شده رسوند .

به سرعت طول حیاط طولانی عمارت رو طی کرد و در اقامتگاهی که جونگین حضور داشت رو باز کرد .

اما ای کاش جلوی عمارت خودشون منتظر بود تا جونگین خسته از سفر برگرده نه اینکه اون رو تو این وضعیت ببینه .

جونگین بین دوتا زن که به نظر لخت میومدن خوابیده بود در حالی که هر کدوم اونها روی یکی از بازوهای قویش خوابیده بودن.. هانبوکش کاملا باز شده بود و سینه عضلانیش به خوبی تو معرض دید قرار داشت .

خیلی سخت نبود بفهمه تمام مدتی که اون نگران حال جونگین بوده اون کنار این زن ها مشغول خوشگذرونی بود .

توی این چند روز جونگسو که از برگشت پدرش مطلع شده بود مدام بهونه نبودش رو میگرفت .

این دوماه انقدر دلتنگ پدرش بود که حتی شبی سخت در بستر بیماری افتاد و تب کرد .

با چکیدن اولین قطره اشک از چشمای سرخ شدش چشم های جونگین هم باز شدن و با تعجب به کیونگسویی که با غم نگاهش میکرد خیره شد .

« اینجا چه خبره .»

خواست از جاش بلند شه که متوجه شد بازوهاش گیر افتاده .

با بهت به دو دختری که در اغوشش بودن نگاه کرد و بعد با ترس به کیونگسو نگاه کرد .

هیچی نداشت که بگه .

حتی خودشم یادش نمیومد چیکار کرده .

با ناراحتی دهن باز کرد تا چیزی بگه اما کیونگسو اون رو تنها گذاشت و رفت .


سه روز پیش مشاور اعظم اون رو به خونش برای تجارت دعوت کرد و طمعش باعث شد بدون دیدن خانوادش اول به اینجا بیاد و با هم درباره تجارت انحصاری اهن مختص تجارت خونه خودش بحث کنن و حالا هیچی برای گفتن نداشت .


بعد از برگشت به خونش کیونگسو رو ندید .

وارد اتاق مشترکشون شد به امید اینکه کیونگسو اونجا باشه تا براش توضیح بده اما اونجا نبود .

تمام عمارت رو گشت اما اثری از اون ها نبود .

خسته و ناامید گوشه ای نشست .

یعنی کیونگسو اون رو تنها گذاشته بود بدون اینکه بهش فرصت توضیح بده ؟؟

با نا امیدی چشم هاش رو بست اما با شنیدن صدایی فورا چشم هاش رو باز کرد و به پسرش که دست در دست کیونگسو وارد عمارت میشدن نگاه کرد .

جونگسو انچنان با سرعت دست کیونگسو رو ول کرد و به سمتش دویید که از خودش برای این همه خودخواهی هاش بدش امد .

❖ 𝑳𝒖𝒔𝒕 𝑪𝒂𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑳𝒐𝒗𝒆 ❖حيث تعيش القصص. اكتشف الآن