WHERE IS JONGIN??

59 22 18
                                    

ناامید بود .

توی زندگیش هیچ وقت اینجور شکست نخورده بود . راهی که با شوق اومده بود با نا امیدی و ناراحتی برمیگشت .

دست کرد توی لباسش و کیسه ابریشمی گلدوزی شدش رو دراورد . درش رو باز کرد و حلقه های یشم رو از داخلش بیرون اورد .

از دیروز که سفارشش از چین رسیده بود سر از پا نمیشناخت به هرکسی که میرسید حلقه ها رو نشون میداد ولی الان چی ..

احساس میکرد یه وزنه سنگین روی قلبش گذاشتن . قلبش درد میکرد . امروز به خونه کیونگسو امده بود تا رسما اون رو برای خودش کنه .

درخواست ازدواج .

چیزی که کل دیشب بخاطرش بیدار بود و تمرین میکرد تا به بهترین شکل اون رو انجام بده .

با اینکه جواب کیونگسو رو میدونست اما بازم .. بازم امید داشت .

اون خودش توی چشمای کیونگسو علاقه رو دیده بود .

اون روز وقتی که داشت به سختی رو پدال بالا و پایین میشد و جونگین طبق عادت این چندماهش گوشه اهنگری نشسته بود .

اون خودش نگاه های زیر زیرکی کیونگسو به خودش رو دیده بود .

نکنه تمام اینا توهمات خودش بودن ؟؟

سرش درد می کرد . با بی حوصلگی حلقه ها رو توی کیسه انداخت و توی هانبوکش جاسازی کرد .

❖❖❖❖❖❀❖❖❖❖❖

چهار روز از روزی که برای همیشه جونگین رو از خودش رونده بود گذشت .

توی این چهار روز انقد از خودش کار کشیده بود که دیگه نایی نداشت اما بازم با لجبازی کار میکرد. اگر حتی برای یک ثانیه دست از کار میکشید تمام افکارش به سمت شخصی به اسم کیم جونگین میرفت .

« الان داره چکار میکنه . »

« حالش خوبه . »

«یعنی دیگه نمیاد اینجا »

سوالایی که توی مغزش ردیف میشدن دست خودش نبود . اون سوالا عین داس درحال بریدن رشته های مغزش بود .

چرا باید به کسی که براش مزاحمت ایجاد میکرد فک کنه . چرا باید نگران کسی باشه که بهش تجاوز کرده . واقعا چرا ؟؟

درحالی که از خستگی و گرمای زیاد عرق میریخت روی زمین خاکی نشست و به جلوش خیره شد و بازم سوالای بیشماری که توی مغزش قطار میشدن .

نمیدونست چقد گذشته .

نیم ساعت .. یه ساعت .. دوساعت ..

تنها چیزی که میدونست این بود مغزش از کسی به اسم جونگین پر شده انقد پر که دیگه جایی برای چیزای دیگه نداشت .

با شنیدن صدای پایی به سمت ورودی نگاه کرد با دیدن جونمیون که توی این چند روز هر لحظه در کنارش بود از جاش بلند شد و به سمتش رفت :

_ سلام

جونمیون با خوش رویی جوابش رو داد وگفت :

_ چی شده چرا انقد بهم ریخته ای . چرا به خودت استراحت نمیدی اینطوری که مریض میشی .

کیونگسو سرش رو پایین انداخت وبا اشفتگی گفت :

_ راستش نمیدونم خودمم نمیدونم چطورم شده! . کل روز به جونگین فک میکنم و تنها زمانی که کار میکنم برای ثانیه ای از مغزم خارج میشه . همش فک میکنم کجاست چیکار میکنه . غذاش رو خورده ؟ حالش الان خوبه ؟

جونمیون به شونش زد وگفت :

_ هی اینا طبیعیه اون همیشه کنارت بوده و الان خیلی یه دفعه ای دیگه نیست .

کیونگسو سرش رو تکون داد و گفت :

_ هیونگ میشه بگی .. بگی داره چیکار میکنه . راستش من کمی نگرانشم .

با خجالت اخرین کلماتش رو گفت و سرش روپایین انداخت

جونمیون سری تکون داد وگفت :

_ راستش منم ازش خبر ندارم . اون نمیزاره کسی به ملاقاتش بره و خب راستش من از خدمه شنیدم .. اون ... راستش اون ..

کیونگسو با نگرانی گفت :

_ اون چی ؟

_ میگن اون مریض شده یه مریضی سخت . میگن حالش خیلی بده .

با شنیدن حرف های جونمیون بی اهمیت به مغازش و چونمیونی که در اونجا بود با ترس به بیرون رفت و به سمت خونه ی کیم دوید .

❖ 𝑳𝒖𝒔𝒕 𝑪𝒂𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑳𝒐𝒗𝒆 ❖Donde viven las historias. Descúbrelo ahora