AILMENT

48 24 1
                                    

_ کیونگسو

سرش رو برگردوند و از روی دیوارهای کوتاه خونش به بیرون نگاه کرد . وقتی کسی رو ندید بیخیال شونه‌ای بالا انداخت و وارد اشپزخونه شد تا چیزی برای صبحانه اماده کنه .

زیر اجاقِ اتشی چوب ریخت و دو سنگ جرقه ساز برداشت و روی خورده چوب‌ها به هم زد تا اتیش بگیرن . چندین بار امتحان کرد تا بالاخره اخرین بار کمی از خورده چوب‌ها اتیش کوچیکی گرفت اما به سرعت خاموش شد .

کیونگسو خورده چوب ها رو به زیر چوب‌های بزرگ هل داد و شروع کرد به فوت کردنشون .

با روشن شدن اتیش کوچیکی در زیر چوب‌ها نفس راحتی کشید خودش رو روی زمین انداخت و به دستاش تکیه زد :

_ اخیشششششش تموم شد .

_ تلاش خوبی بود ..

کیونگسو سرش رو برگردوند و به شخصی که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد .

با دیدن صورتِ مرد سرش رو برگردوند و بی محلش کرد و مشغول گذاشتن اب برای برنج شد.

مرد به داخل رفت و پشتش قرار گرفت و از پشت بغلش کرد .

کیونگسو اخم هاش رو درهم کشید و با ارنج سقلمه ی محکمی روونه‌ی مرد کرد .
مرد به سرعت ازش جدا شد و پهلوش رو گرفت ناله بلندی کرد .

کیونگسو با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :

_ باورم نمیشه گارد امپراطور همچین محافظای ضعیفی داری !!

مرد سرش رو بلند کرد . صاف ایستاد و سرفه مصلحتی ای کرد و گفت :

_ خُب چه خبر دونسنگ عزیزم .

کیونگسو پوزخند زد وگفت :

_دونسنگ !! یادت رفته من دیگه دونسنگ توی دراز نیستم . عوضی خائن ...

مرد نزدیک کیونگسو رفت و کمکش کرد و برنج رو به داخل اب ریخت و کیسه خالی رو گوشه ای پرت کرد و دوباره سمتش برگشت و گفت :

_هی پسر منو ببین . واقعا من یه عوضی خائنم ؟

کیونگسو که از دیشب ناراحت و عصبانی بود با چشم هایی که اتیش ازشون بیرون میزد بهش نگاه کرد و گفت :

_ اره .. اره توی عوضی یه خائن نامردی که وقتی ازش کمک خواستم رهام کرد و منو با اون کثافت تنها گذاشت ... تو یه خائن حرمزاده ای وو ییفان

و با پشت دست چشم های نیمه خیسش رو پاک کرد .

ییفان با نگرانی گفت :

_ کیونگسو چی شده ؟

کیونگسو دیگه کنترلی روی صداش نداشت . با صدای بالا رفته ای گفت :

_ چی شده ؟ .. الان میپرسی چی شده ؟! توی عوضی منو با اون جونگین حرومزاده تنها گذاشتی ... گذاشتی هر کاری دلش میخواد با من انجام بده . من از تو کمک خواستم و تو ...

ییفان بازوهای کیونگسو رو گرفت و اون رو توی بغلش کشید و اروم پشت کمرش رو نوازش کرد .

از دیروز حساب اشک هایی که ریخته بود از دستش دررفته بود . دیگه تحمل یه سختی دیگه رو نداشت .

دیگه تحمل دیدن جونگین رو نداشت . دیگه نمیتونست ترس پدر جونگین رو تحمل کنه ...

دیگه دیگه دیگه .. انقد این کلمه توی زندگیش پرنگ شده بود که روحش رو ازار میداد ...

شبا با هزار تا فکر و خیال میخوابید و هر ثانیه منتظر بود قاتل‌های پدر جونگین به سراغش بیان و اون رو توی خواب بکشن .

❖ 𝑳𝒖𝒔𝒕 𝑪𝒂𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑳𝒐𝒗𝒆 ❖Место, где живут истории. Откройте их для себя