جونگین بار دیگه به سمت کیونگسو رفت و بازوهاش رو گرفت اما کیونگسو فورا بازوش کشید . جونگین با ناراحتی گفت :
_لعنتی چرا منو نمیبینی ؟! بگو چی میخوای .. پول .. مقام .. موقعیت .. بگو چی میخوای تا با من باشی ؟
با نگاه مستاصلی به چشم های کیونگسو خیره شد .
« این پسر دیوونه شده ..»
_تو دیونه ای ؟؟
کیونگسو با بُهت گفت و هیستیریک خندید.
یدفعه ساکت شد و با بی حسی گفت :
_تو دیوونه شدی .. توی عوضی .. چی با خودت فک کردی
یقه هامبوک طوسی جونگین رو توی مشتاش گرفت و اون رو پایین کشید و توی صورتش با دندون های قفل شده ادامه داد :
_توی حرومزاده یه مَردی منم یه مَردم . حالا یه دلیل برای دیدنت بهم بده . برای چی باید تو رو ببینم ؟ چرا طوری حرف میزنی انگار من یه دخترم هان ؟! میخوای مردونگیمو زیر سوال ببری ؟
جونگین دستاش رو روی دستای کیونگسو گذاشت و پایین اورد و با درموندگی گفت :
_هی چطور میتونی اینطوری بگی ! دلیل میخوای ؟ چه دلیلی بالاتر از عشق من نسبت به تو چرا فک میکنی میخوام مردونگیت رو زیر سوال ببرم ؟ چطور میتونم تو رو به چشم یه دختر ببینم ؟
کیونگسو تک خنده ای زد :
_هه عشق .. عشق به هم جنست ؟!! تو عقلت رو از دست دادی .. مجنون شدی ؟
جونگین با حرص بازوهای کیونگسو رو گرفت
«مگه عشق زن ومرد میشناسه ..کیونگسو چی از دل اون میفهمید»
با حرص کیونگسو رو تکون دادو گفت :
_توی لعنتی چی از دل من میدونی. مگه دست من بود که عاشق همجنسم شدم
بازوی کیونگسو رو ول کرد با مشت روی قلبش زدو گفت :
_این لعنتی هیچی جز عشق تو نمیفهمه .. اینی که اینجاست زن و مرد نمیشناسه . تویِ لعنتی چه میدونی از دردای من . الان شیش ماهه دارم این حس لعنتی رو پس میزنم اما نمیره . فک میکردم با یه بار هم بستر شدن باهات همه چی درست میشه اما هیچی درست نشد .
_ بسسسههه خفه شو عوضی .. انقد اون روز نحس رو بخاطرم نیار . من دارم تلاش میکنم تا از یاد ببرم تو چقدر راحت تحقیرم کردی .
_ تحقیر ؟!
جونگین با بهت گفت .
با لحن اروم و حق به جانبی ادامه داد :
_شاید برای تو تحقیر باشه اما برای من بهترین شب زندگیم بود . بابت اون شب اصلا متاسف نیستم اما بخاطر اینکه با میل تو همراه نبود ازت معذرت میخوام .
کیونگسو تک خنده پر حرصی زد و گفت :
_متاسف نیستی اما ازم عذر خواهی میکنی . این چه نوعشه کیم جونگین شی !
_ نوع جدیدشه
با لحن حق به جانبش گفتو سرش رو تکون داد .
_ کیم جونگین شی ازت خواهش میکنم .. عاجزانه التماس میکنم اصلا به پات میوفتم دست از سر من بردار . تو با این کارات داری زندگی منو نابود میکنی . من یه رعیت سادهام که روزگارش رو با اهنگری میگذرونه بدون هیچ پشتوانه ای اما تو کی هستی ؟ پسر تاجر کیم . بزرگِ خاندان کیم . رئیس بزرگترین تجارتخونهی چوسان . بزرگترین صادر کننده اهن به ژاپن و چین . همون تجارت خونهای که من اهن مورد نیازم رو ازش تهیه میکنم .. اگر پدرت از چیزی که میخوای خبردار بشه به تو اسیب نمیزنه اما روزگار منو سیاه میکنه . تو هیچ میدونی پدرت یه هفته پیش امد تویِ اهنگریِ من و بخاطر رفت و امدهای تو به این اهنگری حقیر من رو عذاب داد ؟
با ناراحتی به خارج از اهنگری رفت تا وسایل بیرون رو به داخل بیاره .
مستاصل شده بود نمیدونست دیگه باید چکار کنه تا جونگین دست از سرش برداره .
جونگین پشت سرش رفت . دیگه شب شده بود و توی اون ناحیه هیچ کس نبود پس با خیال راحت دست کیونگسو رو گرفت و به طرف خودش برگردوند . قبل از اینکه اجازه کاری به کیونگسو بده لباش رو روی اون لبای درشت و قلبی شکلش گذاشت .
کیونگسو با چشم های درشت شده به جونگین که با خیال راحت چشماش رو بسته بود و لباش رو میبوسید خیره شد .
توی اون لحظه مغزش قفل شده بود نمیدونست باید چکار بکنه !!..
مگه نباید الان پسش بزنه ؟!
مگه نباید از بوسه هم جنسش چندشش بشه ؟
مگه نباید از جونگین بدش میومد ؟!! پس این حس لذت از کجا نشات میگرفت!
با بهت خودش رو عقب کشید .
مشت محکمی به صورت خندون جونگین زد و با عصبانیت داد کشید :
_تویِ عوضیِ حرومزاده چیکار کردی الان ؟ تو .. تو به چه حقی ..؟؟
حسی که جونگین داشت شاید چیزی شبیه قدم زدن روی ابرها بود یا شاید سُرخوردن از بالای رنگین کمون .
خودشم نمیدونست چرا بین اون بحث یه دفعه کیونگسو رو بوسیده ...
با اولین لمسی که روی اون لبا داشت اونم بعد از یه مدت طولانی مزه بهشت رو احساس کرد . جونگین مطمئن بود این لبها حتی از بهشت هم خوش طعم ترن . با مشتی که خورد تازه به خودش اومد
«اوه اون الان کیونگسوی بی اعصاب رو بوسید »
چشماش رو بست ودستش رو بالا اورد روی گاتِ (کلاه توری ) روی سرش گذاشت تا از ضربه احتمالی جلوگیری کنه . وقتی هیچ ضربه ای نخورد اروم چشماش رو باز کرد و دستاش رو پایین اورد . اولین چیزی که دید چشم های اشکی سوش بود
با نگرانی به سمت کیونگسو رفت و بغلش کرد . زیر گوشش گفت :
_ گریه نکن ..
کیونگسو فورا از بغلش بیرون امد و با پارچه ای که هنوزم دور دستش پیچیده شده بود اشک هاش رو پاک کرد و با داد گفت :
_توی عوضی ... توی نمک به حروم ... به چه حقی منو بوسیدی هان ؟!!
و مشت محکمی روونه صورتش کرد دقیقا همونجایی که چند دقیه قبل زده بود .
صورتش از شدت ضربه به طرف شونش برگشت..
«گربه عصبانی پنجول میکشه »
جونگین با خودش فک کرد
« یه روز مال من میشی گربه وحشی »
_تویِ عوضی جرات نکن که دیگه به من نزدیک بشی . الانم برو خونت پدرت منتظره . برو گمشو دیگم برنگرد . فهمیدی چی گفتم عوضی ؟
با سرعت نور داس ها و وسایلی که از در بیرونی اویزون بود رو برداشت و به داخل رفت و در رو محکم پشت سرش بست .
با بسته شدن در روی پاهای سستش افتاد . زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و بی صدا اشک ریخت .
برای همه چی اشک میریخت . نبود مادر عزیزش، نامرد بودن این روزگار که با جونگین دست به دست هم داده بودن تا روزهایِ جوونیش رو براش سیاه کنن .
روزهایی که باید با شادی و بی دغدغه در کنار دوستانش یا توی اهنگریش بگذرونه اما با وجود جونگین و مزاحمت های هر روزش دیگه هیج شادی ای براش نمونده بود .
اون احمق چی میدونست.. اون همه زندگیش در اسایش و رفاه بوده.. چی میدونه از تنگ دستی، از سرهایی که گرسنه روی بالشت گذاشته میشد . اون هیچی نمیدونست.. اون از بلایی که بخاطر عشق احمقانش ممکن بود سر کیونگسو بیاد خبر نداشت .
اگر دولت خبر دار میشد توی بهترین حالت سرش رو در ملاءعام میزدند و توی بد ترین حالت آلتش رو میبریدن و طوری جلوه میدادن که انگار اون مُرده و جنازش در دشت انداخته شده تا خوراک حیوانات درنده بشه تا روحش قرین رحمت خدایان قرار نگیره اما واقعیت چیز دیگه ای بود ..
در اصل اون رو تحویل ارتش میدادن تا در روزهای جنگ زیر خواب سردارهای جنگ بشه و اگه اونا ازش خسته شدن میشد زیر خواب سربازای تو دست و پایی . اون رو زیر خواب کسایی میکردن که از صدتا حیوون درنده هم بدتر بودن .سربازهایی تشنه ..
اما جونگین چی .. هیچی .
هیچ اتفاقی برای اون نمیفتاد . اینو خود ارباب کیم بهش گفت . خیلی خوب یادشه که چطور با پوزخند ، توی صورتش خم شد و کلمه به کلمه گفت :
_هی پسر ‚ میدونی اگر بازرسای دادگاه بفهمن دوتا مرد با هم رابطه دارن چی میشه ؟! اونا اعدام میشن البته در بهترین حالت و اگر بد شانس باشن میشن زیرخواب سردارهای ارتش خودت که میدونی اونا چقد تشنه داشتن یه زیرخوابن و من ترتیب اینو میدم که برای تو بدترین حالتش اتفاق بیوفته و جونگین
همممم..
هنوزم صدای خندش مثل بهم خوردن چکش با فلز توی سرش بود . وقتی با نهایت بیرحمی اونو متوجه موقعیت خودش و جونگین کرد :
_من طوری جلو میدم که تو اون احمق رو بخاطر پولش اغوا کردی . من حتی اجازه نمیدم پای اون احمق به دادگاه باز بشه . تو کوچولو مطمئنا اینو میدونی که من این قدرت رو دارم اخه خواهرزاده یِ من ملکه یِ این سرزمینه .
هنوزم خنده های اون اشراف زاده توی سرش بود .
بزور جلوی هق هقش رو گرفته بود ، خوب میدونست که جونگین هنوزم جلوی در ایستاده . اینو از سایه ای که پشت در بود میشد فهمید .یک ساعت بعد از رفتن جونگین روی پاهای بی حس شدش ایستاد . نفس عمیقی کشید و رد اشک رو از روی صورتش پاک کرد . این روز هم تموم شد درست مثل بقیه روزهاش .
در رو باز کرد و بعد از قفل کردنش به سمت خونش راه افتاد .
ناراحت بود ؟؟.. نه . حتی ناراحتی هم نمیتونست بیانگر حسی که الان به زندگی داشت ، باشه .. با هزار تا فکر مختلف از کوچه پس کوچه های تاریک عبور میکرد .
چرا از بین این همه مردمی که توی این شهر نفرین شده زندگی میکردن این اتفاقات باید برای اون بیوفته . کیونگسو ارزویی جز یه زندگی راحت هر چند در تنگدستی رو نداشت . اونم دوست داشت ازدواج کنه و بچه های زیادی داشته باشه .
توی راه بازگشت به تمام اتفاقات اخیر فکر کرد .
از دست دادن مادرش اونم توی پونزده سالگی اصلا چیزی نبود که بخواد . اگر الان اون اینجا بود شاید وضعیت بهتری داشت .
احساس درد میکرد . دردی که از جسمش نبود بلکه این روح خسته و رنج دیدش بود که احساس درد میکرد . دردی که از قلبش نشات میگرفت .
مگه اون چه گناهی کرده بود که باید این همه درد و رنج رو تحمل کنه . خدایان که زندگی پر از رنج و مشقت اون رو میدیدن پس چرا بازم درد و رنج جدیدی به درد های قبلیش اضافه میکردن .
با حالی خراب به خونش رسید اما ای کاش تویِ همون اهنگری میخوابید و با این موجود شکم گنده روبرو نمیشد . موجود نفرت انگیزی که این روزها سعی در ازار اون داشت
_هی پسر اجاره خونت یه روز عقب افتاده فردا پنج سکه میاری دم خونم .
کیونگسو فقط بی حس به اون مرد طماع نگاه کرد و بدون دادن جوابی به داخل رفت .
دیگه برای امروزش کافی بود . اون مرد طماع بخاطر یه روز عقب افتادن اجارش داشت دو سکه اضافه تر میگرفت .
این عادلانه نیست .. این زندگی اصلا عادلانه نیست .
دیروز از شدت ناراحتی جلوی در دراز کشیده بود و برای دردهایی که روز به روز بیشتر میشدن گریه کرده و همون جا از شدت گریه بیهوش شده بود .
حالا امروز که از خواب بیدار شده بود تمام بدنش خشک شده بود و درد میکرد . زمین سفت و حصیر روش جای مناسبی برای خوابیدن نبود اونم زمانی که نه بالشتی زیر سرش بوده و نه پتویی روش تا از سرما جلوگیری کنه ...
به سختی از جاش بلند شد . گردنش بینهایت درد داشت و توی گلوش احساس سوزش میکرد .
« از این بهتر نمیشه سرماخوردم »
از اتاق خارج شد و به سمت اشپزخونه کوچیک گوشه حیاط رفت .
_ کیونگسو♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
ووت یادتون نره
کلی دوستتون دارم .. ممنون که این فیک رو انتخاب کردید
ВЫ ЧИТАЕТЕ
❖ 𝑳𝒖𝒔𝒕 𝑪𝒂𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏 𝑳𝒐𝒗𝒆 ❖
Разное❀ خـلـاصه ❀( کامل شده ) کیونگسو پسرِ یتیمی که برای زنده موندن مجبور به اهنگری میشه چی میشه اگه کیم جونگین پسر تاجری که کیونگسو از بازرگانیش آهن میخره عاشق پسر کوچولوی ریزنقشی بشه که با وجود جسه کوچیکش کارای سختی روانجام میده که کای به عمرش نتونسته...