13• 𝑆𝑡𝑟𝑎𝑛𝑔𝑒 𝑏𝑢𝑡 𝑓𝑎𝑚𝑖𝑙𝑖𝑎𝑟 ❀غریبه ولی آشنا❀

140 33 0
                                    

#Tao

دود سیگار و صدای بلند موزیکی که تو کلاب پخش می‌شد، دقیقا همون چیزی بود که امشب بهش احتیاج داشت. اینکه مغزش رو از تو سرش در بیاره و دیوونه بازی کنه. تا خرخره مست کنه و آخر شب دست یکی رو بگیره و باهاش بره تو اتاق های تزئین شده با نور های بنفشِ طبقه بالا.

تو موهای اشفتش دستی کشید تا یه ذره مرتب تر به نظر بیاد، با قدم های آروم به سمت میز بار گوشه ی کلاب نزدیک شد. شاید یه تکیلا میتونست سر حالش بیاره ولی نه، کافی نبود تا دردشو فراموش کنه.

_ویسکی

آره! یه چیز سنگین میخواست تا خوب مست بشه. میخواست امشب اسمش رو هم فراموش کنه. تائو تائو... باید فراموشش می‌کرد ولی نمیتونست. شات اول رو تموم کرد، شات دوم و سوم هم؛ اما هنوز یادش بود کیه، تائو!

با لیوان توی دستش بلند شد تا برقصه، باید سیگار می‌کشید و تو صدای بلند موزیک گم میشد. با ضربه ی نه چندان محکمی پسر مو بنفش کنارش رو به عقب هل داد تا راهش به سمت دنس استیج باز بشه، اما انگار قرار نبود اون پسر آمریکایی_مکزیکی ولش کنه.

_ هی لیتل بوی، تنهایی؟

بوی عطر مخلوط شده با عرق و الکل پسری که تو صورتش خم شده بود داشت حالش رو به هم میزد. باید یه دفعه روش بالا می آورد یا بهش اخطار میداد؟ به افکار مزخرفش خندید.

_اگه دلت میخواد هرچی خوردم روت بالا بیارم بیشتر بهم نزدیک شو و...
سرش رو با انزجار به سمت گوشش برد

_دستت رو از رو باسنم کنار بکش حرومزاده ی فاکر *.

پسر رو به کناری هل داد و دوباره راهش رو ادامه داد.
حس سرگیجه ای که داشت با حرکت کردنش به سمت استیج و شب نور ها تشدید میشد ولی این همون چیزی بود که تائو میخواست. سرگیجه، مستی و فراموشی.

بدنش رو با ریتم آهنگ تکون میداد، کاش میشد به جای پاهاش ذهنش خسته بشه. دلش یه خواب راحت میخواست، دلش خونه رو میخواست و باباش رو. دیگه نتونست به رقصیدن ادامه بده.

"باباش کی بود؟"
"اصلا خودش کی بود... کو تائو یا هوانگ زی تائو؟"

حالا دیگه حالش داشت از این هرج و مرج به هم می‌خورد، از این آدمهایی که بدون فکر داشتن می‌رقصیدن و بدنشون رو موج میدادن. از همه بدش میومد. چرا یه سرنوشت عادی نداشت؟ دلش می‌خواست به جای یه عمارت بزرگ تو یه خونه نقلی زندگی کنه و شب‌ها با خانوادش وقت بگذرونه. به جای تنها اومدن تو یه کلاب آمریکایی، با دوستاش بره رستورانهای خیابونی و تا صبح با سوجو مست کنه.

ولی حالا هیچکدوم رو نداشت. حتی همه ی اون چیزی رو که هم تو دستاش بود رو از دست داده بود. با نداشتن تموم اینها باید چی کار می‌کرد؟ چطور زنده میموند. دلش می‌خواست سرش رو بزاره رو زمین و تا صبح گریه کنه و اشک بریزه، از این سرنوشت پر از سوال و ابهام دلگیر بود، اون کسی نبود که تو مستی گریه کنه ولی حالا میخواست این کارو انجام بده. میدونست که سر دردش با گریه کردن بدتر میشه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.

Chancy DreamWhere stories live. Discover now